صفحه 1:
جان فشان ای ols) به معنوی
مر جهان کهنه را بنما نوی
تفكر انتقادى در مثنوى
صفحه 2:
مقدمه اول
جرا ث + Gos
صفحه 3:
بخشی ازمعرفی مولانا ازمثنوی
هذا كتابٌ المثنوي وهو أصولٌ أصو أصولٍ الدین. في کشف آسرار
الوصول والیقین. وهو فقه الله الاکبر وشرغ الله الأزهر.
الله الأظهر , مثل نوره كمشكاة فيها مصباح ool Bal cs,
من الإصباح , وهو جنانٌ الجنان , ذو العيون والأغصان , منها عينٌ
تسم
ی عند أبناء هذا السییل سلسبیلا , وعند أصحاب المقامات
والکرامات خیر مقاماً وأحسن مَُقيلا , الأبرار فيه يأكلون
ویشربون , والاحرار منه یفرحون ویطربون , وهو کنیل مصر
شراب للصابرین , وحسرة علي آل فرعون والکافرین , کما قال
ey به کثیرا وبهدي به کثیرآ..
صفحه 4:
بخشی ازمعرفی مولانا ازمثنوی
این است کتاب مثنوي و آن. كتابي است دربرگیرنده اصول اصلهاي دین در
کشف اسرار وصول به حق و يقين؛ اين کتاب فقه و آیین نیکو و روشن و دلیل
آشکار و متقن خداوند است. مثل نور آن همچون چرغداني است که در آن
چراغي تابان(1) پرتو بیفشاند. روشنتر از روشني صبحگاهان؛ و این کتاب باغ
دلهاست. انبوه از درختان و آکنده از چشمهساران حکمت و معرفت. و از جمله
آنها چشمهاي است که پیروان این راه و مردم سلسبیلاش نامیدهاند. و در نزد
اصحاب کرامت بهترین جایگاه و نیکوترین رامشگاه(2) است. نیکان از آن
خورند و نوشند و آزادگان (رها شدگان از هوي و هوس) از آن فرحناك و
طربناك شوند. و این کتاب چون رود نیل در سرزمین مصر. شربتي است براي
صبر پیشگان و ثابت قدمان و حسرتي براي فرعونیان و حق پوشان, همانگونه
که حق تعالي فرمود: كثيري به آن هدایت وكثيري به آن گمراه شوند(3) ...
اقتباس از آیه 35 سوره نور
اقتباس از آبه 35 سوره فرقان
اقتباس از آبه 26 سوره بقره
صفحه 5:
استاد شهید مطهری ومقام معظم رهبری
مثنوی. مثنوي؛ که خودش میگوید: و هو اصول اصول اصول
الدین. واقعا اعتقاد من هم همین است .يك وقتی مرحوم
آقای مطهری از من پرسیدند نظر شما راجع به مثنوی
چیست. همین را گفتم. گفتم به نظر من مثنوی همین ,
است که خودش گفته: و هو اصول ... .ایشان گفت کاملا
Cow! Cow yd من هم عقیدهام همین است.
((بیانات در دیدار شاعران با رهبر انقلاب در نیمهی ماه مبارك رمضان -پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری))
http://www. leader. ir/langs/fa/?p=bayanat&id=4041
صفحه 6:
من نمی گویم که آن عالیجناب هست پیغمبرولی دارد کتاب
مثنوى او جو قرآن مُدل هادی بعضی و بعضی را مُضل
هم به قرآنی که او را ياره سيست مثنوى قرآن شعر يارسيست
مثدوی معنوی مولوی هست قرآن در زبان پهلوی
صفحه 7:
روى خود بنمود بيس حق مسرشت کاو به حرف پهلوی قرآن نوشت
بيس رومى» مرشد روشن ضميس
كاروان عشق و مستى را اميس
منزلاش بررتس زماه و آفتاب
یمه را از کهکشان سازد طناب
از نی آن نینواز ASL
پاز شوری در نهاد من فتاد
صفحه 8:
جلال الدین الرومي علم في الغرب مجهول في الشرق
ابرز مولفات جلال الدین الرومی «المثنوی» المکتوب بالفارسية وهو منظوم علی المزدوج
بالعربية. آي توحید القافية بين شطري كل بيت من أبياته المنظومة, المتحررة من القافية
الموحدة. للمثتوي مقدمة كتيها الشاعر بالعربية. فيقول: «هذا كتاب المثنوي وهو أصول أصول
أصول الدين. في كشف أسرار الوصول واليقين. وهو فقه الله الأكبر وشرع الله الأزهر. وبرهان
الله الأخطر. مثل نوره كمشكاة فيها مصباح.. وهو كنيل مصر شراب للصابرين وحسرة على آل
فرعون والکافرین»" وقد نقل الد كتور محمد عبد السلام ني ترجمة عربية لکتاب
المتنوي, بعنوان «مثتوي جلال الدين الرومي.
کتاب الیو الکبیر)المعروگ ثفراءاللغات التركية والعربية والفارسية
تتضمن 147 رسالة Sai ی زمانه. وله دیوان (شمسر
تبریز» غني باربعین ألف بیت. وکتاب «فیه ما فیه» وهي حادیث جلال الدین ومحاضراته
علی مريدية قي المجالس الخاصة. اهتم المستشرقون بذرس کنبه وأشعاره أكثر مما قام به
الباحئون والدارسون في الجامعات الشرقية تمت ترجمة العدید من مؤلفات جلال الدين
الرومي إلى اللغات العالمية المعاصرة. وترجمة كولمان باركس لأشعار رومي إلى الانكليزية
فقد بيع منها نصف مليون نسخة.
صفحه 9:
مقدمه دوم
پارادوکس عقل و عشق در مثنو
صفحه 10:
الف -سادهاندیشان و ظاهربینان تصور ميکنند که مولوي چندان
التفاتي به عقلانیت و تفکر ندارد و بدين سان عقل و عشق و دل
و مغز را در مقابل هم قرار ميدهند. البته نگاه ساده اجمالي و
غیرعمیق و غیرجامع به مثنوي به این دوگانگي و تناقض, دامن
ميزند. مولانا در مثنوي از سه نوع عقل سخن م يكويد. دو
نوع آن را مدح ميکند و يك نوع آن را مذمت. اگر تميزي بین
این سه نوع عقل قائل نشویم. پارادوکس مورداشاره لاینحل باقي
میماند
صفحه 11:
سه نوع عقل
1 حقل جزوي که مولوي آن را مذموم ميشمارد. ابن تعقل از نظر مولوي سطحينگر. خودبینانه.
منفعت پرستانه. ستیزهجوبانه و آغشته به حیلهها و نيرنكها و هوآهاي نفساني است.
نوع عقل در تقسيمبندي مولوي در شناخت حقایق و خودآگاهي و کمال انسان عقیم است.
عقل غیراخلاقی
2عقل كلي. که مورد ستایش او قرار ميگیرد. عقلي است از هوا و هوس دسته «عقل آزاد» که
دوراندیش, عاقبت بین و نقاد است. و با عشق نیز همآوايي دارد.
عقلاخلاقى 0
نهان جهان هستي است كه به يديدارهاي نمودهاي آن هستند.
3-عقل به معناي
البته بارزترين و نيكوترين شكل عقلانيت در نزد مولانا. عقلانيتي است كه در آن انسان به
بندگي خداوند رحمان گردن مينهد و به کرامت او دل ميبندد و مشتاق وصالش ميشود.
صفحه 12:
عقل دو عقل است اول مكسبى
كه دراموزى جو در مكتب صبى
از كتاب و اوستاد و فكر و ذكر
ارمغانى وز علوم خوب بكر
عقل تو افزون شود از ديكران
ليى نو باشى زحفظ آن كران
عقل دیگر بخشش يزدان بود
چشمه آن در میان جن بود
عقل تحصیلی مثال جوی ها
کان رود در خانه ای از کوی ها
از درون خویشتن جو چشمه را
تا رهی از منت هر ناسزا
صفحه 13:
ب مثنوي كتابي است تعليمي ودرعین حال الهامي که با
م
بسنو آغاز مى شود
وقتي مولانا با هدف تعليم اين كتاب را ميآغازد. منتهاي
مقصودش اين است كه مخاطبان كتاب از خودشيفتكى به
خودآگاهي رسند. خودآگاهي مختارانه وعاقلانه .
و مگر ميشود جز از طریق استدلال و اقناع عقلاني و بر
شوراندن عقول مردم به اين هدف دست يازيد؟
صفحه 14:
ای برادر تو همه انديشه ی
ما بقی خود استخوان و ريشه ی
گر بود انديشه ات گل گلشنی
ور بود خاری تو هیمه گلخنی
گفت پیغمبر که احمق هر که است
او عدو ما وغول ورهزن است
هر که عاقل بود او جان ماست
روح او وریح او ریحان ماست
عقل دشنامم دهد من راضیم
زانکه فیضی دارد از فیاضیم
احمق ار حلوا نهد اندر لبم
من از آن حلوای او اندر تبم
صفحه 15:
تفکر انتقادی در
مثنوى
صفحه 16:
اصول تفکر نتقادی
تعصب
پرهیز از تقلید و همرنگی وهمرایی فاقد استدلال با جماعت
مدارا
پرهیز از قضاوت شتابزده
پرهیز از مطلق اندیشی
نفی جبر و پذیرفتن اختیارانسانی
صفحه 17:
اين جهان همچون درختست ای کرام ما برو چون میوههای نیم خام
سخت كيرد خامها مر شاخ را زانک در خامی نشاید کاخ را
جون بيخت و كشت شيرين لبكزان سست كيرد شاخها را بعد از آن
سخت گیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خون آشامی است
صفحه 18:
پرهیز از تقلید و همرنگی وهمرایی فاقد استدلال با جماعت
گر چه تقلید است (ستون جهان
هست رسوا هر مقلد ز امتحان
صفحه 19:
زانک تلید آفت هر نیکویست
که بود تقلید اگر کوه قویست
گس سخن گوید ز مو باریکتر
آن مسرش را زان سخن نبود خبر
مستيى دارد ز كنت حنود ولیک
اذب وى تابمى راهيست نيك
نوحهگر باشد مقلد در حديث
جن طمع نبود مراد آن خبیث
نوحه كر كويد حديث سوزناك
ليك كو سوز دل ودامان جاك
منبع گفتار اين سوزى بود
وان مقلد کهنهآموزی بود
هين مشو عه بدان كنت حززينٍ
منبع گفتار این سوزی بود
وان مقلد كهنهآموزى يود
هين مشو غره بدان كفت حرز
بار بس كاوست و بس كلردون
نت
نوح هك را مد باشد در حساب
كاض وممن خدا كويند ليك
درميان هر دو فرقى هست نيك
آن كدا كويد خدا از بهس نان
متقى كويد ندا ازعين جان
كلى بدانستى كدا از كنت خويش
بيش جشم او نه كم ماندى نه بيش
سالها گوید خد آن ثانخواء
همچو خر مصحف کشد از بهر کاه
صفحه 20:
۰ مسافری که در راه» شبی بر خانقاه درویشان وارد شد. الاغش را به
دربان سپرد. دراویش گرسنه بودند و غذایی در بساط نداشتند. به ناچار
تصمیم به فروش الاغ مسافر و تهیه غذا با پرل آن گرفتند. پس با این
نقشه سماعی ترئیب دادند. مسافر هم در سماع و ذکر آنها هم آواز بود.
آنگاه که سماع به اوج رسید» رئیس درویشان ترجیع بند ذکر را «خر
برفت و خربرفت» نهاد. مسافر که در شوق سماع افتاده بود به تقلید از
درویشان با ولع بیشتری ذکر میگفت. صبح هنگام وقتی همه درویشان
قصد رفتن به مقاصد خود کردند بر او محقق شد كه خرش را از دست
داده است!
* در اين داستان خر نماد حيات انسان است. سماعى كه مسافر از دراويش
مىكيرد و آن را با ولع بیشتری میخواند» به سان علم و دانشى است كه
آن را بدون فهم اهميت آن فرا مىكيريم. صبح نماد مرك است؛ زمانى
كه مردم با معرفت نسبت به حق اشيا بيدار مىشوند.
صفحه 21:
اه
صوفیی در خانقاه از ره رسید
مرکب خود برد و در آخر کشید
از هزاران اندکی زین صوفیند
باقیان در دولت او میزیند
چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حراره جمله را انباز کرد
چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع
روز گشت و جمله گفتند الوداع
خانقه خالی شد و صوفی بماند
زد او رخت آن مسافر میفقناند
صفحه 22:
اه
رخت از حجره برون آورد او
تا بخر بر بندد آن همراهجو
تا رسد در همرهان او میشتافت
رفت در آخر خر خود را نیافت
چون نیایی و نگویی ای غریب
بيش آمد اين جنين ظلمى مهيب
كفت والله آمدم من بارها
نا ترا واقف كنم زين كارها
تو همیگفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان با ذو
باز میگشتم که او خود واقفست
زین قضا راضیست مردی عارفست
كفت آن را جمله می گفتند خوش
مر مرااهم وق آمد گفتتثن
صفحه 23:
مر مرا تقلیدشان بر باد داد
که دو صد لعنت بر آن تقلید باد
زانک آن تقلید صوفی از طمع
عقل او بر بست از نور و لمع
طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع
مانع آمد عقل او را ز اطلاع
گر طمع در آینه بر خاستی
در نفاق آن آبنه چون ماستی
گر ترازو را طمع بودی به مال راست
کی گفتی ترازو وصف حال
صفحه 24:
مدارا
كفت كه آخر اين دين كي يك بوده است؟ همواريه دو و سه بوده
است و جنك قتال قائم ميان ايشان. شما دين را يك جون
خواهيد كردنء يك آنجا شودء در قيامت. اما اينجا كه دنياست
ممكن نيست. زيرا اين جا هر يكي را مرادي است و هوايي
است مختلف. «يكي» اینجا ممکن نگردد» مكر در قيامت كه
همه يكي شوند و به يك جا نظر كنند و به يك كوش و زبان
شوند. ((از کتاب فیه ما فیه))
صفحه 25:
مدارا
از نظرگاهست اي مغز وجود اختلاف ممن و گیر و جهود
وا
صد کتاب ار هست جز یک باب نیست صد جهت را قصد جز محراب نیست
این طرق را مخلصش یک خانه است این هزاران سنبل از یک دانه است
زانک خود ممدوح جز یک بیش نیست کیشها زبن روی جز یک کیش نیست
دان که هر مدحی بنور حق رود بر صور و اشخاص عاریت بود
صفحه 26:
پرهیز از مطلق اندیشی ونسبیت حقیقت
همچنانک هر کسی در معرفت میکند موصوف غیبی را صفت
فلسفى از نوع ديكر كرده شرح باحثی مر گفت او را كرده جرح
وآن دكر در هر دو طعنه مىزند وآن دكر از زرق جانى مىكند
هر يك از ره اين نشانها زان دهند تا كمان آيد كه ايشان زان دهاند
اين حقيقت دان نه حقاند اين همه نه به كلى كمرهانند اين رمه
زانک بی حق باطلی ناید پدید قلب را ابله به بوى زر خريد
صفحه 27:
پرهیز از مطلق اندیشی ونسبیت حقیقت
گر نبودی در جهان نقدی روان قلبها را خرج کردن کی توان
تا نباشد راست کی باشد دروغ آن دروغ از راست میگیرد فروغ
بر امید راست کژ را میخرند زهر در قندی رود آنگه خورند
گرنباشد گندم محبوبنوش چه برد گندمتمای جو فروش
پس مگو کین جمله دمها باطلاند باطلان بر بوی حق دام دلاند
صفحه 28:
پرهیز از مطلق اندیشی ونسبیت حقیقت
پس مگو جمله خیالست و ضلال
حق شب قدرست در شبها نهان
نه همه شبها بود قدر ای جوان
در ميان دلق بوشان يك فقير
ممن كيس مميز كو كه تا
گرنه معیوبات باشد در جهان
پس بود کالاشناسی سخت سهل
ور همه عیبست دانش سود نیست
آنک گوید جمله حقاند احمقیست
بیحقیقت نیست در عالم خیال
تا کند جان هر شبی را امتحان
نه همه شبها بود خالی از آن
امتحان کن وانک حقست آن بگیر
باز داند حیزکان را از فتی
تاجران باشند جمله ابلهان
چونک عیبی نیست چه نااهل و اهل
چون همه چوبست اینجا عود نیست
وانک گوید جمله باطل او شقیست
صفحه 29:
پرهیز از قضاوت شتابزده
حزم جه بود در دو تدبير احتياط از دو آن گیری که دورست از خباط
صبر كردن بهر اين نبود حرج صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
زین کمین بی صبر و حزمی کس نرست حزم را خود صبر آمد پا و دست
حزم کن از خورد کین زهرین گیاست حزم كردن زور و نور انبياست
كاه باشد کو به هر بادی جهد کوه کی مر باد را وزنی نهد
حزم اين باشد كه نفريبد ترا چرب و نوش و دامهای اين سرا
صفحه 30:
پرهیز از قضاوت 0d pled
چشم آخربین تواند دید راست
چشم آخربین غرورست و خطاست
ای بسا شیرین که چون شکر بود
ليك زهر اندر شكر مضمر بود
صفحه 31:
یزکیهم ویعلمهم
مادراين انبار گندم می کنیم
كنم جمع آمده كم مى كنيم
مي نينديشيم آخر ما به هوش
كين خلل از كندم است يا مكرموش
موش تا انبار ما حفره ز دست
و از فنش انبار ما ویران, شدست
اول اي جان دفع شرموش کن
و آنگهان در جمع گندم جوش کن
صفحه 32:
تشنه مسنالد که "کو آب گوار؟
OT هم نالد که "کو آن آب خوار؟
بانگ آبم من به گوش تشنگان
همچو باران سرسم از آسمان
گر سخن کش یابم اندر انجمن
صد هزاران گل برویم چون چمن