آموزشسایر

روان خوانی- شوق آموختن

صفحه 1:

صفحه 2:
نوشتة زره خاطرات دورن سارت یکی از زادگان سراراز هنن است. روش است که شوق آمپختن و امد را بيان م كند. ‎ody JAS oy Us Sat Sarde co‏ بر كشت به يك نام رسد در اردوگ‌های مخوف رزيم بمثه روحية غالب اسراى أبرقى» روحيّة مبارزه با سن وى يذ ‎sue net de‏ نب شرب نش لوت و مت بان ال ند با وجود تام مضوذیت‌هایی که ثبرهای متام در ما اما ‎Sof‏ ‏هه زأمهلى دبنى وفرهنكى ووزنیخهی داد خظکدن راداو ‎ ‏از وهای ات را خاش هم زر ‎ ‎ ‎٠‏ أعرى بود كه همه به صورتى خودجوش دنبالش بودن خود من بأوجود ابنكه. ‎ ‏نوتم شهج از ون شرف را نان با دیگری ‎S‏ ناش بای کت ‌هب صورت ‏در دورن ‎taping a‏ وضعيت لمره هايم هيج تعريقى نذا ‏هی ویب رده ود گر لو مه بان ی و نگ نی خارجی بود ‏حين على كد ار ای مشاه بود رخاف با ان هچ ای نمی داد لته روية کی ناش ولی دل به أموختن و يلدكيرى نمى داد. ‎ ‏بيك روز كه مأموران صليب سرع آدند و طبق سول به همه 8 ‎ib‏ رای ‎ ‏نمشد به کس ‏ددم كه كافذ به دست كوشداى تان مس کب نیس به هر حال أن نام ل[ طريق مأموان صليب ممرخ به ليان رف ‏ارتم بيشش؛ كفتم؛ #جيه حسينعلى؟ ‎NS‏ ‏له بوسی؟» ‎ser ct ‏نم هرن ير و مقر ‎sat‏ هرای مدرگ خلی دوسنش درم حسيزعلى بيذ صاف و صادقى بود تمام دلخوشى أوبيبى بود وحالا هم كه سير شل بود با نهايت مقصودطره كل بين بودد به لو كقتمة هب يكذر لون ييجاره راحت بائه». ‎aa cle of yan‏ كفت «لفه...»ه قرأ كفته «أخه كه جى! بعنى مىكى مرده مى شيو؟». ‎ih‏ حشايد بميريم. شايد هید بشيم. شابدم عزار و يك بلاى ديكر سرمون ‎ASL‏ ‏يك دفعه قافداش جذى شد و مصقم كفتد «نو ممكنه هزار ويك بلا سرث بياذ ول امن مطمنئم كه برمى كردم ايران». ‏أزاز ين نظر روحية خوبى داشثد داج أقا يوترى» هميشه وجود جنين ‎Self g hey‏ ‎ ‎ ‎ ‎ ‏را رن را میمتود خودش وقت‌هایی كه توى ‎EIS ayy I dpe‏ را محكم مى بسته بعد هم به در نوكا أثاره مى كرد و مى كفت: ‎Be Bal ge‏ بش من لین قری هستم که میرم بان ‏هر وقتى ديدم حمین علي مستم است برایبیبی نامه نوسد. افش را أكرفتم و كقم: يا تايرات بنويسم». كرد به كنت بمد از احوالررسى ‎eS Shp‏ گفت: «بنوس بیبی من تر خیی درس دارم متظرم که یک روزی اج لد شم پم ویک ردیر قشههای اقشنكت را كوش كنم». ‏اكرريد لحا كاف حر ميق فوديم. فكر م ىكنم به قناز يك كتاب حرف داشت كه ‎ ‎ ‎ ‎ ‎lal lp a Ze ‏خجالت مى كنيد بورد يض ‎dy oe‏ به اویش مجور ود این اکن ‎ ‎ ‎

صفحه 3:
oat | ‎obo ast By‏ ل ال حسی‌علیشکفت و نو گرفت که مان م‌کتم اک همان موقع در لفوكا اب م كردت ت اشان يك نف مدوبدا كفته؛ «دكه نيبي جى نوشنه كه ين قر خوش حال ‏جا خورد توت که خی چی گف ‏گنت «من برا ‏کل از کش شكفته كفشه «رانت مىكى؟». ‏كته« بيه من كه دقتنم كنم بين ‎MB ec‏ ‏ابه سيب سلاكى زياد كه ‎rl‏ شروع كرد حرفهلى لوا برايم فتن.در بن لحئه ذكرى به خلطوم رسد هدیم ین فرصت است برلى عطلى كردنش. همين طورى كقتم: «من اين خط آخر نامه رو بات تخوتدم حمين ‎Ue‏ ‏زود كفت «بكوبينم جيدا». ‏كفته؛ هی نشته من میدن كه لون نام روخودت نوشتی نید سود بشی ینب مد ود ری ای من نم نيب ‏همانجا ف المجلس از من خواست كه به أو خواان و توشتن ب خناخراسته فيو كردم ‏ديدم يهترين راه تأثير گذری روی او از طریق همين كل بى بى ألست. در جواب تامعلى ‏ كه از طرف حمين على توفتم به عنون يكى از دوستان أو لز بربى خواستم در جواب ‎ge go AE fy ue‏ بنهد: ملأ حسين على أكثر أوقاته تمش ‎١,‏ ‎sap abba Monch Biches isms etal dy‏ واز ‎habe‏ 8 504 ‏آمدن نم بعدى بىبى همان و تغيير حسينعلى همان؛ ‎SB‏ تمازش را هم نمی گذاشت از دست برد؛ همه را ول وفت ‎BB‏ ‏تذكرات لازم ديكر را هم از حمين طريق به حسين على م دادم؛ مالأ به أو مىكفتم: ‎ed BoC lth Se Soi beable Eo?‏ خوبه که دشتبه‌ا و پج‌شنه‌ها رارزه یگیری > ‎ay‏ ‎ ‎gig‏ خدم که شندم که ان چی گنت ‎ ‎ ‏بدهوا من هم از ‎ ‎ ‎ ‎ ‎ ‏اصلاج مى كرد لو كم كمء قوان خوان ‏ ‎a Gh bate |‏ شد ‏جرمان صواددر قدتش هم حكايت جا تاشت براض ايتكه عراقنها يه ما شنک نکتند ‎he Ga nee op a‏ خاكى ديكو يود. من شكل حروف القبا وبا نكشت روى شاكدها مىنوشتم و سمش راب و مه ‏أقراد بود كه هر روز جهار حرف ياد كيرد ولس جون حافظة خويي داشت سي و دو حرف زا غلوف سه روز ياد كرفث. وسيلة كمكبي ديكرص كه مراى آموزش حسين على بد كار مى كرفتي. غشسرياتى يود كه به وبان فارسى نوشته مى هد لز أيه به جاى كتاب استقادم مى کردم ‏شرف یک مله لرض يه جل ريد کم با هنن حروفه در كتار هوب كمه مي ساعت و يا كلمات سخخت و ان را با هجی کرتن حروفشان, به واحتی خوائد. ‏حدود سه ماد بعد بود که بانخرهموقق شد لین تمه را با دست خودشن مرا جين ‏بسد. در آن ليام حسين على به قدرى خوش بود که اتکار سل احساس تمی کرد در سارت اسح مقتی بعد از هم چا کدی لو رفت لد گهی. من هم رفتی به راد در ‏یکی هو سال یمد بهدلیل حتاسیتی که فرمانده رد وکا نسيت بهد مت هيدا كرده يودد سر هایس به اردوگاهی دی تبید کردند. چنین کبعیدی: یکی از شکنجه‌های بد روحی بود یک روزد سر در کریبان. کوشه‌ای تعستد مودم که خیدم یکی از مورا سلیب سرع از کتارم رد شد. مکی از سرای مترجم هم بت سرت وام می‌رفت. امن مترجم داشت متلق ‎eae oaks ce Say‏ ‎noes ean ay nee‏ حال عمد ولى يزيا لومم كفي «سدسين على ‎yh lane Se‏ ‎spate asa pe Es‏ ‎HES he‏ و ها لاسن ‎mle‏ «سر چی ‎ol yale‏ بشرم پیت نا تر جمة كلمع ‎oat‏ أن عامور.سليب سرخ بود. نتم «به من با یه کاری ندارم؛ من دتبال ای به هسیر ‎ce oe‏ گرم ۵ یی ‎HS el ne gn Sa be nak ee‏ ‎ss A Gece ee hag eee ele‏ وذ موقم ی یر 1 3 یک رید بکی از دمن سین على ‎A acre‏ مرفي ‎or‏ ‎mais ate Faas a satel‏ ‎ ‎ ‎ ‎ ‎ ‎

صفحه 4:
سوق "موجن نوشتة زیر خاطرات دوران اسارت یکی از آزادگان سرافرازسربلند میهنمان است. روایتی است که شوق آموختن و امید را بیان می‌کند. حسين على, یکی از بچه‌های خراسانیبود ک اصل و نسیش برمی کت بهبکي از رو و همان روستا بود. در آدوگاههای مخوف ترسناك. وحشتناک رژیم بعث (در لغت به معنای «ره سیاسی؛ عنوآن نهضت فکری و حزب سیاسی با شعار «وحدت اعراب؛ آزادی از سلطه خارجی؛ سوسیالیسم» است. روحية غالياكثر: بيشتر اسراى ايرائى» روحيّة مبارزه با سستى و تنبلى بود.تنبلى در أنجا به معناى تسليم شدن به شرايط سخت اسارت و دست برداشتن از اصول و أرمانها بود. با وجود تمام محدودیت‌هایی که نیروهای صذام دربارة ما اعمال اجرا؛ بر گزار کردن می‌کردند بخه‌ها برنامه‌های دینی و فرهنگی و ورزشی خوبی داشتند. حفظ کردن قرآن. دعا و حدیث. امری بود که همه به صورتی خودجوش دنبالش بودند. خود من با وجود اب دوران درس و مدرسه. وضعیت نمره‌هایم هیچ تعريفى نداشتء توانستم شانزده جزءمسلمنان قران را به ۳۰ بخش تفريباً جزء به معنی قسمت تقسیم می‌کنند. هر جزء به نوبه خود به چهار حزب و هر حزب نيز به نوبه خود به ۴ ریع حزب تقسیم میشود. و حفظ شده جزء ۲۰ است که از سوره ۷۸ تا ۱۳۳ که شما سوره‌های است در نمازهای روزانه خونده مٍ از قرآن شریف را حفظ کنم. برنامة دیگری که انجامش برای اکثر بچهها به صورت امری واجب درآمده بو یادگیری علوم مختلفه زبان عربی و دیکر زبان‌های خارجی بود. ‎de‏ رز زر روحية کسلی نداشت. ولی دل حسین علی که از بچّه‌های آسایشگاه ما بود, برخلاف خیلی از اسرا. تن به چنین برنامه‌هایی نمی‌داد. | به آموختن و یادگیری نمی‌داد. یک روز که مأموران صلیب سرخ آمدند و طبق معمول به همه کاغذ دادند تا برای خانواده هایشان نامه بنویسند. حسين على را ديدم كه كاغذ به دسته گوشه‌ای ایستاده و به اين و أن نكاه می‌کند. می‌دانستم سواد ندارد ولی رویش نمىشد به كسى بكويد برايش نامه بنويسد. رفتم پیشش؛ گفتم: «چیه حسین على؟ می‌خوای نامه بنویسی؟».گفت: «ها».گفتم: «برای پدر و ماد گفت: «برای مادر بزرگم, «گل بی بی» که خیلی دوستش دارم». صاف و صادقی بود.تمام دلخوشی او بی بی بود و حالا هم كه اسير شده بود,باز نهایت مقصودش: گل بی بیبود.به ابا بگذار اون بیچاره راحت باشه». رتکش بريد و کفته رای چیژ».گفتم: ده ..»فور(گفته داخه که چی‌ يعتى فى كى مردة فى شبيم؟ فا گفتم: «شاید بميريم. شاید نمهید بشیم؛ شایدم هزار و یک بلای دیگر سرمون بياد». یک دفعه قيافداش جذی شد و مصفم با ار ادگفت: «تو ممکنه هزار و يك بلا سرت بیاد ولی من مطمئئم که پرم گردم ایران». أو از اين نظر روحية خوبی داشت. oh

صفحه 5:
«حاج آقاابوترابی» هميشه وجود چنین روحية پر از اميد را در بين اسراء می‌ستود. خودش وقت‌هایی که توی محوّطه راه می‌رفت بند کتانی هایش را محکم می‌بست. بعد هم به در اردوگاه اشاره می‌کرد و می‌گفت: «به محض اينکه در باز بشه. من اوّلین نفری هستم که می‌رم آیران». به هر حال وقتى ديدم حسين على مصمم است برای بی پی نامه بنویسد کاغذش را: گرفتم و گفتم: شروع کرد بهگفتن. بعد از احوالپرسی و چاق سلامتی. گفت: «بنویس بی بی, من تو رو خیلی دو اینجا آزاد بشم بیام و یک بار دیگر قضه‌های قشنگت را گوش کنم». اگر به لحاظ کاغذ در مضيقوتنكناء محدوديت نبوديم؛ فكر مى كنم به اندازة يك كتاب حرف داشت كه براى بى بى بنویسد. به هر حال أن نامه از طريق مأموران صليب سرخ به ايران رفت. مذتى بعد جواب نامه آمد. خجالت می‌کشید بیاورد پیش من. ولی به خاطر بی‌سوادی اش مجبور بود اين كار را بکند. نامه را آورد. وقتی خواندم. چنان گل از گل حسین علی شکفتکنایه از(شادمان شدن؛ خوشحالی فراوان). و نیرو گرفت که گمان می‌کنم اگر همان موقع در اردوگاه را باز می‌کردند ا دهاتشان یک نقس می‌دوید! گفتم:«مگه بی بی چی نوشته که این قدر خوش حال ی شدی؟». جا خورد. گفت: «خودت که خوندی چی گفته». گفتم: «من برای تو خوندم؛ خودم که نشنیدم که اون چی گفته». باز گل از گلش شکفت. گفت: «راست می‌گی؟» گفتم: «آره باب نمی‌کنم ببینم اون چی گفته». به سبب سادگی زیادی که داشت. باز شروع کرد حرف‌های او را برایم گفتن. در این لحظه فکری به خاطرم رسید که دیدم بهترین فرصت است براى عملى كردنش. همین طوری گفتم: دمن این خط آخر نامه رو برات نخوندم حسین علی!. «بیا تا برات بنویسم». دارم, منتظرم که یک روزی از گفتم: «بی بی نوشته من می‌دونم که اون نامه رو خودت ننوثستى, تو بايد سواد دار بشى تا از اين به بعد خودت بتونى براى من نامه بنويسى». همان جا فىالمجلسهمانجاء فوراًء بيفاصله» قبول کردم. مَل از من خواست كه به او خواندن و نوشتن ياد بدهم! من هم از خدا خواسته

صفحه 6:
ديدم بهترين راه تأثير گذاری روی او از طریق همین گل بی بی است. در جواب نمهای که از طرف حسین علی نوشتم به عنوان يکي از دوستان او از بی بی خواستم در جواب نامه هایش به او تذکرات دینی و مذهبی بدهد. مثلا حسین علی اکثر اوقات؛ نمازش را خر وقت می‌خواند. از بی بی خواسته بودم دربارة فضلتبر تری نماز اوّل وقت. برای او چیزهایی بنویسد و از او بخواهد این کار را بکند. آمدن نام بعدی بی بى همان و تغییر حسین علی همان؛ حتّی یک نمازش را هم نمی‌گذاشت از دست برود؛ همه را ال وقت می‌خواند. تدگرات لازم یگ رهم از من طریقبه حسینعلیمیادم؛متلاهومیکفتمز «بى بى كفته جرا ب بجندها شوخى مىكنى و اونا رو می‌زنی؟» يا می‌گفتم: «بی بی گفته خیلی خوبه که دوشنبه‌ها و را روزه بكيرى». شمان تحقهی کارا س‌شنید رتاش را رگن مود سم تیک :تاد دادن مي کرد اوكم كم قرآن خوان و حاففة ‎GIS‏ هم شد. جریان سواد دار شدنش هم حکایت جالبی داشست. برای اینکه عراقی‌ها به ما شک نکنند تخته سیاه ما باغچه يا هر جاى خاکي دیگری بود. من سكل حروف القبا را با انكشت روى خاكها مىنوشتم و اسمس را به او مى كفتم. قرار بود که هر روز چهار حرف ياد بكيرد ولى جون حافظة خوبى داشت» سى و دو حرف را ظرف سه روز ياد كرفت. وسيلة كمكي ديكرى كه برای آموزش حسین علی ‏به كار مى كرفتم. نشريّاتى بود كه به زبان فارسى نوشته می‌شد. از آنها به جای کناب استفاده می‌کردم. ظرف یک ماه کارش به جایی ‏رسيد كه با كذاستن حروف در كنار هم کلمه می‌ساخت و با كلمات برخت و ان رابا تي كردن حروفشان» به راحتى مى خوائد. ‏حدود سه ماه بعد بود که بالذخره ذر نهایت؛ سر انجام مو اق تمد اولين نامه را با دست خودس براى بى بى بنويسد. د ‏ايام حسين علی به قدری خوتی بود كه انكار اصلا احساس نمى كرد در اسارت است. مذتی بعده از هم جدا شدیم. او رفت اردوگاهیء ‏من هم رفتم به اردوگاه دیگر. ‏یکی دو سال بعد. به دلیل حشاسیتی که فرمانده اردوگاه نسبت به من بيدا كرده بود. مرا به تنهایی به اردوگاهی دیگر تبعیددور گردن؛ راندن کردند. بی؛ یکی از شکنجه‌های بد روحی بود. یک روزء سر در گریبان. گوشه‌ای نشسته بودم که دیدم یکی از مأموران صلیب سرح از کنارم ره شد. یکی از اسرای مترجم هم پشست سرش راد ي‌رفت. آين مترجم دست مثلبلبل با و انگلیسی حرف می‌زد؛ ‏(كنايه از مهارت داشتن در زیان انگلیسی) گفتم: «چقدر قیافه‌اش آشناست!»: ‏یک آن از جا پریدم؛ گفتم: «نکنه حسین علی باشه». ‏ولی باز با خودم گفتم: «حسین علی چا بود: این لاغره». ‏دنبالش رفتم. به او كه رسيدم؛ دست زدم روی شانهاش. برگشست طرفم, گفتم: «سلام علیکم». ‏مرا نشناخت. گفت: «سلاما». ‏بعد هم خيلى مؤذبانه و با كلاس ادامه داد: «هر چی می‌خواین به اون بگین؛ بفره ‘ بود. كفتم: «نه من با اينها كارى ندارم؛ من دنبال کسی به اسم حسین علی می گردم». تا این را گفتم؛ زود مرا بغل كرد و داد زه «حسین! خودتی؟»: ‏مأمور صلیب سرخ برگشت و به او خیره شد. فهمید زیادی احساساتی شده. زد روی شانه‌ام و م ىأم». ‏أن روز فهميدم كه او كاملاً به زبان انكليسى هم مسلطغالب: جيره؛ بيروز_شده است. مذتى بعد از آزادى؛ يك روز يكى از دوستان حسین علی را دیدم. وقتی سراغش را گرفتم. كفت: «بابا اون اين قدر نابغه شده كه همه جا دنبالشن! ‎ ‎ ‎ ‎ ‎ ‎ ‎ ‎ ‎ ‎ ‎ ‎ ‏«بذار اين بابا رو راه بندازم؛ الآن ‎

صفحه 7:
فرصتی برای اندیشیدن ۱- دو متن روان خوانی «آقا مهدی» و «شوق آموختن» را از نظر محتوا و پيام با هم مقایسه کنید. مختوای هر دو داشتان ‏ در مورد جنك است نا در داستان آقا هی خط مقدم ‎ots‏ حجنو ‎seb pa‏ اختن رزمندگان أن هم در خاک دشمن نه به عنوان رزمنده بلکه به عنوان اسیر حضور دارند. دقع یر فد ۳ جرد و شخصیت دوست دای فووئن را به خوانکده مشق مر کنو داستاى شوو ‎abel‏ حول مخور یک ززننده ساده دل روستایی می جرغد که اک و صذافت فازه وبا ای کوشش خود آن هم در اردوگاه عراقی‌ها از بی‌سوادی به بالاترین مرأتب علمی می‌رسد. ۲- چه عواملی می‌تواند شوق آموختن را در نوجوانان ایرانی؛ تقویت کند؟ انگیزه و انگیزش بیرونی و درونی هدف داشتن: مشخص بودن مبدأ و مقصدء ابزارهای موجود برای آموختن: پاسخ به سوال جرا آموختن و برای چه آموختن؟ و.

صفحه 8:
«حکایت زمستان» روایتی متفاوت از صفحه ای ماندگار از دیوان افتخارآمیز دفاع مقدس است. روایت مقاومتها و مظلومیتهای اسرای ابرانی در زندانهای بعثی ها و منافقین که از زبان آزاده سرفراز عباس حسین‌مردی و با قلم شیرین و شیوای سعید عاکف بیان شده است. در کتاب «حکایت زمستان» عباس حسین‌مردی راوی شجاعت رزمندگان دلیری می‌شود که تا آخرین نفس برای دفاع از دین و سرزمین خود مقاومت کردند. داستان رشادتها و پایداریهای رزمندگان اسلام» شرایط عجیب و حیرت‌انگیز اردوگاه‌های عراقی» فضای روحی و روانی دشوار دوران اسارت» و شکنجه‌هایی که گرچه تصورش برای انسان مشکل می‌باشد اما حقایقی است که بر جریده تاریخ ثبت شده است. Nee _

جهت مطالعه ادامه متن، فایل را دریافت نمایید.
16,000 تومان