صفحه 1:
0 | سيد
dit.
مشاعره با شعرا
مجموعه اشعاری از پروین اعتصامی و حکیم فردوسی
صفحه 2:
ON | سيد
اشعار پروین اعتصامی
صفحه 3:
oo 8
نا الحق میزنند اینجا. در و بام
ستایش میکنند. اجسام و اجرام
مرغک دلداده به عجب و غرور
کرد یکی لحظه تماشای مور
روز نشاط است. گه کار نیست
وقت غم و توشه انبا
تو به سخن تكيه كنىء من به كار
ما هنر اندوخته ايم و تو عار
اانبسية
صفحه 4:
oo 8
روز تو یکروز به پایان رسد
نوبت سرمای زمستان رسد
در چمن آمد غزلی نغمه خواند
رقص کنان بال و پری برفشاند
دولت گلزار به یک جا برفت
وان كل صد برك به يغما برفت
ترا از
ولیک از
صفحه 5:
4
دمی کز باد فروردین شگفتم
به دامان تو چند روزی خفتم
من آنگه خرم و فیروز بودم
نخستین مّده نوروز بودم
مرا از خویشتن برتر مپندار
تو بشکستی, مرا بشکست بازار
رنجه كن امروز جو ما ياى خويش
كرد كن آذوقه فرداى خويش
صفحه 6:
oo 8
شبچره داریم شب و روز
روزی ما کرد سپهر انچه داشت
تو از تیر سپهر ار باختی رنگ
مرا نیز افکند دست جهان سنك
گر نروی راست در این راه راست
جرخ بلند از تو كند باز خواست
تو همجون نقطه درمانى در اين كار
كه جون مى كردد اين فيروزه يركار
صفحه 7:
oo 8
رو که در خانه خود بسته ایم
نیست گه کار بسی خسته ایم
مور بدو گفت بدینسان جواب
غافلی, ای عاشق بی صبر و تاب
بلبلی از جلوه ی گل بی قرار
گشت طربناک به فصل بهار
روح گرفتار و به فکر فرار
فکر همین است گرفتار را
صفحه 8:
oo 8
اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی
که گردون ها و گیتی هاست ملک آن جهان را
ای کنده سیل فتنه ز بنیادت
وی داده باد حادثه بر بادت
تیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیند
مرده آن روح که فرمانبر پیکر گردد
دام تزویری که گستردیم بهر صید خلق
كرد ما را ایند و خود شدیم. اخر شکار
صفحه 9:
oo 8
رنگها کرده در این خم کف نگینش
خنده ها کرده به مردم لب خندانش
شبرود هر نگردد همه در یک راه
گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان
نه آسایشی ماند اندر تنم
نه رونق به رخساره روشنم
ملک آزادی چه نقصانت رساند
ن مسجون شدی
صفحه 10:
یکی کشتی از دانش و عزم بايد
چنین بحر پر وحشت بیکران را
اين کوره دل عجوزه ی بی شفقت
چون طعمه مهر گرگ اجل زادت
تشنه سوخته در خواب ببیند همی
به لب دجله و پیرامن کوثر گردد
دام در ره نه هوای را تا نیفتادی به دام
سنگ بر سرزن هوس را تا نکشتی سنگسار
صفحه 11:
صفحه 12:
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه بر نگذرد
در و بخشش و داد آمد پدید
ببخشید داننده را چون سزید
دگر شب نمایش کند بیشتر
تو را روشنایی دهد بیشتر
رمنده ددانرا همه بنگرید
سيه كوش و يوز از ميان بركزيد
صفحه 13:
دل روشن من چو برگشت ازوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
دلت گر به راه خطا مایل است
تورا دشمن اندر جهان خود دل است
صفحه 14:
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
دریغ آن کمربند و آن گرد گاه
دریغ آن کثی بر زو بالای شاه
شیوار دیوان خواند ورا
همان خويش بيكانه داند ورا
از این پرده برتر سخن گاه نیست
بهستیش انديشه را راه نیست
صفحه 15:
4
توبی کرده کردگار جهان
شناسی همی آشکار و نهان
نيابد بدو نیز انديشه راه
كه او برتر از نام واز جايكاه
هميشه خرد را تو دستور دار
بدو جانت از ناسزا دور دار
رسيدند بر تازيان نوند
بجائى كه يزدان يرستان بدند
صفحه 16:
دل من بگفتار او رام شد
روانم بدین شاد و پدرام شد
در و دشت بر سان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی
یکی تيغ زد شاه بر گردنش
همه جاك شد جوشن اندر تنش
شنیدم ز دانا دگر گونه زين
جه دانيم راز جهان آفرین
صفحه 17:
4
نه گویا زبان و نه جویا خرد
ز خار و زخاشاک تن پرورد
دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید
دو تا میشد ندی بر تخت اوی
از آن بر فروزان شه, بخت اوی
يكق 'أتشى بو اذه SWE
میان باد و آ
صفحه 18:
کنون ای خردمند ارج و خرد
بدين جا يكه كفتن اندر خورد
دل من جو نور اندر آن تيره شب
بخفته كشاده دل و بسته لب
بدين آلت وراى و جان و روان
ستود آفریننده را کی توان
نداند بد و نیک و فرجام کار
نخواهد ازو بندگی کردگار
صفحه 19:
ره داور پاک بنمودشان
از آلودگیها بپالودشان
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو GIS بیابی بهی برگزین
نه از كردش آرام كيرد همی
نه جون ما تباهى يذيرد همى
یکی نامه بد از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان
صفحه 20:
|
نكه كن بر اين گنبد تیزگرد
که درمان از اویست و زویست درد
دل شاه بچه درآمد بجوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد و گوش
شده هر یکی شاه هرکشوری
روان نامشان بر همه منبری
صفحه 21:
سپاس از حسن توجه شما
پایان