صفحه 1:
ل ا ل ل ل
مكر اين كه دست از ركاب زدن بردارد
صفحه 2:
اوایل» خداوند را فقط يك ناظر می دیدم» چیزی شبیه قاضی
دادكاه كه همه عيب و ايرادهايم را ثبت مى كند تا بعداً تك تك
آنها را به رخم بکشد.
به این ترتیب» خداوند می خواست به من بفهماند که من لایق
بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت»
.ولی نه مثل يك خدا که مثل مأموران دولتی
صفحه 3:
ولی بعدهاء اين قدرت متعال را بهتر شناختم و
آن هم موقعی بود که حس کردم زندگی کردن
مثل دوچرخه سواری است. آن هم دوچرخه
سواری در يك جاده ناهموار!
ee et EE Ws eye ee
و پشت سر من رکاب می زد
صفحه 4:
یادم نمی آید کی بود که به من گفت جاهایمان
را عوض کنیم» ولی هرچه بود از آن موقع به
بعد» اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه
بود و من يشت سراو ركاب مى زدم
حالا ديكر زندكى كردن در كنار يك قدرت
مطلق» هیجان عجیبی داشت
صفحه 5:
آن روزها که من رکاب می زدم و او کمکم می
کرد تقریباً راه را می دانستم» اما رکاب زدن
دائمی» در جاده ای قابل پیش بینی كسلم مى
کرد چون هميشه کوتاه ترین فاصله ها را بيدا
می کردم
صفحه 6:
او مسیرهای دلپذیر و میانبرهای اصلی را در کوه
ها و لبه پرتگاه ها می شناخت و از اين گذشته می
توانست با حداکثر سرعت براند»
او مرا در جاده های خطرناك و صعب العبور» اما
بسیار زیبا و با شکوه به پیش می برد و من غرق
سعادت می شدم
صفحه 7:
گاهی نگران می شدم و می پرسیدم» «داری منو کجا می
بری » او می خندید و جوابم را نمی داد و من حس می
کردم دارم کم کم به او اعتماد می کنم.
بزودی زندگی کسالت بارم را فریاموش کردم و وارد
دنیایی پر از ماجریاهای رنگارنگ شدم. هنگامی که می
گفتم» «دارم می ترسم» بر می گشت و دستم را می گرفت
صفحه 8:
او مرا به آدم هایی معرفی کرد که هدایایی را به من
می دادند که به آنها نیاز داشتم.
هدایایی چون عشق, پذیرش, شفا و شادمانی» آنها به
من توشه سفر می دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم.
سفر ما ؛ سفر من و خدا,
3000 new)
صفحه 9:
حالا هدیه ها خیلی زیاد شده بودند و خداوند گفت:
«همه شان را ببخش. بار زیادی هستند. خیلی
«dal سنگین
و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمی
که سر راهمان قرار می گرفتند. دادم و متوجه شدم
که در بخشیدن است که دریافت می کنم. حالا دیگر
بارمان سبك شده بود
صفحه 10:
او همه رمز و راز های دوچرخه سواری را بلد بود.
او مى دانست جطور از بيج هاى خطرناك بكذرد؛ از
جاهاى مرتفع و بوشيده از صخره با دوجرخه بيرد و
.اكر لازم شدء يرواز كند
صفحه 11:
من یاد گرفتم چشم هایم را ببندم و در عجیب ترین
جاهاء فقط شبيه به او ركاب بزنم.
این طوری وقتی چشم هايم باز بودند ae
اطراف لذت مى بردم و وقتى جشم هايم را مى بستم»
نسيم خنكى صورتم را نوازش مى داد
صفحه 12:
هر وقت در زندگی احساس می کنم که دیگر
نمی توانم ادامه بدهم» او لبخند می زند و فقط
می گوید»
«...«رکاب بزن