صفحه 1:
نامة منسوب به چارلی چاپلین » خطاب به دخترش جرالدین :
جرالدین دخترم » از تو دورم » ولی یک لحظه تصوير ت از
دید گانم محو نمی شود.
تو كجايى؟ در باريس روى صحنة تثاتر بر شكوه شانزه لیز
این را می دانم و گوئی در این سکوت شبانگاهی » آهنگ
قدمهایت را می شنوم.
شنیده لم نقش تو در اين نمایش پر شکوه » نقش آن دختر
زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است.
صفحه 2:
جرالدین ستاره باش اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران
و عطر مست کننده گل هایی که برای تو فرستاده اند
فرصت هوشیاری برایت باقی گذاشت » بنشین و نامه ام را با
دقت بخوان.
امروز نوبت توست که هنرنمایی کنی و به اوج افتخار
برسی » نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران تو را
به آسمان ها برد ؛ به آسمان برو ولى گاهی هم روی زمين
بیا و زندگی مردم را تماشا کن.
زندگی آنان که با شکمی گرسنه و در حالی که پاهایشان از
بینوایی می لرزد » به زیبائی هنرنمایی می کنند.
من خودم یکی از آنها بودم.
صفحه 3:
جرالدین دخترم » دنیایی که تو در آن زندگی می کنی دنبای هنر و موسیقی است.
پس نیمه شب » هنگامی که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون می آیی » آن ستایش گران ثروتمند را
فراموش کن و حال راننده تاکسی ای که تو را به منزل می رساند پپرس حال زنش را هم پپرس
و اگر آبستن بود و شوهرش پولی برای خرید لباس بچه نداشت » پنمانی مبلغی در جیبش بگذار.
دخترم جرالدین » گاه و بی گاه با مترو
و اتوبوس در شهر بگرد» مردم را نگاه کن
زنان بيوه و كودكان يتيم را ببين و دست كم
روزى يك بار به خودت بكو من هم يكى از
آنان هستم.
تو واقعا یکی از آنها هستی » نه یشتر.
صفحه 4:
هنر قبل از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد
اغلب دو بای او را می شکند » وقتی به مرحله ای
رسیدی که خود را برتر از تماشاكران خويش
دانستی » همان لحظه تناتر را ترک کن و با
تاکسی خود را به حومة پاریس برسان.
من آنجا را خوب می شناسم » آنجا بازیگرانی
زيباتر از تو» جالاك تر و مفرور تر از توء از
مدت ها پیش از تو » هنر نمائی می کنند.
اما در آنجا از نور خیره کننده تناتر خبری نیست
وراک لیهست ی مه ی آنها بهتر از تو هنرنمایی نمی کنند؟
دخترم جرالدین » چکی سفید برایت فرستاده ام » هر چقدر دلت می خواهد بگیر ؛ ولی هر كاه خواستی
دو فرانک خرج کنی , با خود بكو سومین فرانک از آن من نیست» اين مال فرد فقبری است كه به آن
احتیاج دارد جستجو هم لازم نیست » امثال او را همه جا خواهی یافت.
صفحه 5:
دخترم » اگر از پول با تو حرف می زنم برای این است
که از نیروی افسون این فرزند شیطان خوب آگاهم.
من زمانی دراز در سیرک زیسته لم و هميشه نگران
بندبازانی بوده ام که بر روی ریسمانی نازک راه
می رفتند.
دخترم بگذار این حقیقت را به تو بگویم که مردم بر
روی زمین های استوار همیشه بیش از بندبازان بر روی
ریسمان های فااستوار ؛ سقوط می کنند.
من فرشته نبودم » اما تا جائی که توانستم سعی کردم
انسان باشم » تو نیز انسان باش.
پدرت » چارلی