صفحه 1:

صفحه 2:
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. ‎Ca mp reaeeres res Parnes ePaper‏ ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست, تصميم كرفت عنها از كوه بالا يرود

صفحه 3:
UR SEOeE Ps rear Se Ot e ersre yea perc ery were rer Serer hea aS ie ence p yi ner vin Pee anny

صفحه 4:
1 قدم مانده به قله کوه. پایش لیز خورد. اا 9[ از كوه يرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را ‎te] evr a0 EP any‏ 500 PRT ER Oe eng te وسیله قوه جاذبه او را در خود می كرفت. ‎Barve‏ وس

صفحه 5:
cel Ey Sere emery ‏عظيم, همه ى رويدادهاى خوب و بد زندكى به يادش‎ ۳

صفحه 6:
۱ ۳ 0 و ‎ae‏ آسمان ‎weg‏ معلق بود Beebe ear es eee و در اين لحظه ى سكون برايش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد: " خدايا كمكم كن"

صفحه 7:
(0 earn eater a Or Pe ne elie " از من چه می خواهی؟ *

صفحه 8:
-اى خدا نجاتم بده! - واقعاً با عا ی 03100000 - اك جاور دارى» علتايى را كه به كمزت است باره کن! ۳ 3 5 ‎ROR‏ ‏كرفت با تمام نيرو به طناب بجسيد.

صفحه 9:
esa ‏ا‎ errr eCs Severe Sa PO 1 Cova Perr ORCI TRO NC OE TT fouisls abold yroj L sie S Laas ol

صفحه 10:
وشما؟ 1 Rta epee 1 ore ۳ ren cee ‏ا‎ Pea ROWE ener NKR CRY 0 به یاد داشته با [0 cnreaene new

طناب داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها باال برود. او پس از سالها آماده سازی ،ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه باال برود. شب بلندی های کوه را تمامًا در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود .و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه باال می رفت ،چند قدم مانده به قله کوه ،پایش لیز خورد، و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم ،همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد: " خدایا کمکم کن" ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد ،جواب داد: " از من چه می خواهی؟ " ای خدا نجاتم بده! واقعًا باور داری که من می توانم تو رانجات بدهم؟ البته که باور دارم. اگر باور داری ،طنابی را که به کمرتبسته است پاره کن! ...یک لحظه سکوت ...و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد. گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود. او فقط یک متر با زمین فاصله داشت! و شما؟ چه قدر به طنابتان وابسته اید؟ آیا حاضرید آن را رها کنید؟ در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید. هرگز نباید بگویید او شما را فراموش کرده. یا تنها گذاشته است. هرگز فکر نکیند که او مراقب شما نیست. به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.

51,000 تومان