صفحه 1:
صفحه 2:
صفحه 3:
خوبان پارسی گوی (3)
گذری و نظری بر شعر امروز
صفحه 4:
صفحه 5:
1 نام: محقدحسن معيّري
تا تخلص:"رهي
زادهنگام: 1288 خورشيدي,تهران
مرک هنگاهه 7 خورشيدي ,59 ال
7 علّت مرگ: سرطان خون
7 آرامگاه: گورستان ظهیرالدوله
ua سايهي عمر . آزاده
صفحه 6:
صفحه 7:
مجموعه اشعار رهي, با نام sale عمر به چاپ
رسید و آزاده سرودههاي طنزآلود انتقادي و
اجتماعي و برخي ترانههاي آوست.
12 دارد با نام خاك شيراز كه دو بيك ]ا ۲۱
جنين است:
ل راز که سرمنزل عشق اسن ۲۳۱۰
قبلهي مردم صاحبدل و صاحب نظر است
سرخوش از sali مستانهي سعدي است, «رهي»
«همه گویند؛ ولي گفتهي سعدي دگر است»
صفحه 8:
صفحه 9:
۳ زيادي به خارخ Bi كشون داشت؟* i) جمله :
Jl. 0 دز مراسم ۱9 ۳۹ دراكذ شت
خواجة 9 انصاري ینه دعوت ادب دوشبتان
افغانستان, به آن کشور سفر کرد و غزلي سرود که
مقطعش, چنین است:
Bal no pi We ec ee ony | «دوهي.»
sli bl ا
صفحه 10:
به جز غزل,در قالب هاي گوناگون هنرنمايي و
شعرآفريني کرده است:
ای ان را كم فا موسف: نمي بان خواست
سنگین دل و بدخوست. نميباید nine
ما ری ای تست
از دوست به جز دوست نمي بايد خواست
صفحه 11:
دوران روزگار دهد پند مرد را
لیکن دمي که تیره شود روزگار او
دردا و حسرتا که رسد مردم جوان!
روزي به تجربت كه نيايد به كار او
صفحه 12:
eae
Sas al ار داز a اس نما اسار
او
ساز او در پرده گوید رازها سر کند در گوش جان
آوازها
بانگي از آواي بلبل, گرم تر وز نواي جویباران, نرم
تر
نغمهي مرغ چمن, جانپرور است
ليك در این ساز. سوزي دیگر است
توضیح: این شعر, دربارهي «استاد محجوبي» است که با رهي دوستي بسیار نزديكي داشته.
صفحه 13:
صفحه 14:
صفحه 15:
سخنش جاودان و یادش
ماندگار
صفحه 16:
صفحه 17:
شد خزان کلیس اشنابي
بازم آتش به جان زد جدايي
صفحه 18:
صفحه 19:
یاد ايّامي که در گلشن فغاني داشتم 6
۲ ان کی ی ار
گرد آن شمع طرب, مي سوختم پروانهوار
1 پاي آن سرو روان. اشك رواني داشتم
اتشم بر جان؛ ولي از شكوه لب خاموش بود
pauls ا 0 Lil jl gic
چون سرشك از شوق بودم خاکبوس درگهي
چون غبار از شکر. سر بر استاني داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاري تازه بود
1 Wrote BRCM arate Baer)
صفحه 20:
درد بي عشقي Pel Ca برده طاقت؛ ور نه من
داشتم آرام تا آرام جاني داشتم
بلبل طبعم «رهي» باشد ز تنهايي خموش
0 ا pauls il jor
صفحه 21:
hy erica) | ا 22517
is] eC MtO) ا ااا Fev eTOUNT
آن ز ره ماندهي سرگشته که ناسازي بخت
= سرمنزل حل ننمودهست, منم
Tris Sue و ددثما اشنودهست, منم
آن که خواب خوشم از دیده ربودهست, نويي
وان که يك بوست- از ا نولي« ترود مسست: منم
اي که از چشم «رهي» پاي كشيدي چون اشك
pio wordy gi JlLid w ol Use? oS ul
صفحه 22:
صفحه 23:
صفحه 24:
صفحه 25:
اجتناب رغبتافزا El
صفحه 26:
پاي سروي, جويباري زاري از حد برده بود .
هاي هاي گریه در پاي توام آمد به یاد
twee Yet ا
از تو و ديوانگيهاي توام آمد به یاد
صفحه 27:
[0 اكرت بايد Cs
در سايهي معدلت بیاساید مُلكَ
با کفر توان ملك نگه داشت؛ we
با ظلم و ستمكري نميبايد مُلك
صفحه 28:
صفحه 29:
ا ا ا سلكي
خوانش اشعار مهدي فرهادي
Ee) er eae) Peer ا
صفحه 30:
به نام خداوند شعرآفرين
خوبان پارسی گوی ()3
گذری و نظری بر شعر امروز
آزادهي غزل
محّم دحسن رهي معّيري
خوانش اشعار :مهدي فرهادي
طراحي و پژوهش :محّم د سلگي
نام :محّم دحسن معّيري
تخلّـص :رهي
زادهنگام 1288 :خورشيدي،تهران
مرگ هنگام 1347 :خورشيدي 59،سال
علّـت مرگ :سرطان خون
آرامگاه :گورستان ظهيرالّدوله
آثار :سايهي عمر و آزاده
رهي ،از عموزادگان فروغي بسطامي ،ش66اعر بن66ام
عصر قاجار ،است.
وي تا پايان عمر نسبتًا كوت66اهش ،مجّ6ر د ب66ود و ازدواج
نكرد.
به موسيقي و نّقاشي هم آشنايي داشت.
او يكي از مهمترين و درخشانترين غزلس66راهاي ادب
معاصر است.
مجموعه اشعار رهي ،با نام س9ايهي عمر ب66ه چ66اپ
رس6666يد و آزاده س6666رودههاي ط6666نزآلود انتق6666ادي و
اجتماعي و برخي ترانههاي اوست.
غزلي دارد با نام خ66اك ش66يراز ك66ه دو بيت پاي66اني آن،
چنين است:
خاك شيراز كه سرمنزل عشق است و اميد
قبلهي مردم صاحبدل و صاحب نظر است
سرخوش از نالهي مستانهي سعدي است« ،رهي»
«همه گويند؛ ولي گفتهي سعدي دگر است»
ترانههاي زيبايي سروده كه ب66ا ن66واي خوانن66دگان ب66زرگ،
آميخته شده است؛ به عنوان مثال:
شد خزان گلشن آشنايي
بازم آتش به جان زد جدايي
...
يا:
تو اي پرگهــر خاك ايران زمين!
كه واالتري از سپهر برين...
سفرهاي زيادي به خارج از كشور داشت؛ از جمله:
سال ،1341در مراس66م نهص66دمين س66الگرد درگذش66ت
خواج666ه عبدالل666ه انص666اري ب666ه دع666وت ادب دوس666تان
افغانستان ،به آن كشور سفر ك66رد و غ66زلي س66رود ك66ه
مقطعش ،چنين است:
از ديار خواجهي شيراز ميآيد «رهي»
تا ثناي خواجه عبدالله انصاري كند
به جز غزل،در قالب هاي گوناگون ،هنرنمايي و
شعرآفريني كرده است:
رباعي :آن را كه جفاجوست ،نميبايد خواست
سنگين دل و بدخوست ،نميبايد خواست
ما را ز تو ،غـيـــــر تو تـــمـــنــّـايي نيست
از دوست به جز دوست ،نميبايد خواست
قطعه:
دوران روزگار دهد پند مرد را
ليكن دمي كه تيره شود روزگار او
دردا و حسرتا كه رسد مردم جوان!
روزي به تجربت كه نيايد به كار او
مثنوي:
آن كه جانم شد نواپرداز او
او
ميسرايم قّصهاي از ساز
ساز او در پرده گويد رازها
آوازها
سر كند در گوش جان
بانگي از آواي بلبل ،گرم تر
تر
وز نواي جـويـبـــاران ،نرم
نغمهي مرغ چمن ،جانپرور است
ليك در اين ساز ،سوزي ديگر است
توضيح :اين شعر ،دربارهي «استاد محجوبي» است كه با رهي دوستي بسيار نزديكي داشته.
در موضوعات اشعارش هم ،همان تنّوع ديده ميشود:
عشق
ميهن دوستي
اخالقي
اجتماعي
غزلّيات غنايي او ،جايگاهي ويژه در ادب پارسي دارد.
سخنش جاودان و يادش ماندگار
نمونهي اشعار
رهي معّيري :
تصنيف «گلشن آشنايي»:
شد خزان گلشن آشنايي
بازم آتش به جان زد جدايي
...
ديگر اشعار:
ياد اّيام
ياد اّيامي كه در گلشن فغاني داشتم
در ميان الله و گل ،آشياني
گرد آن شمع طرب ،مي سوختم پروانهوار
پاي آن سرو روان ،اشك رواني
آتشم بر جان؛ ولي از شكوه لب خاموش بود
عشق را از اشك حسرت ،ترجماني
چون سرشك از شوق بودم خاكبوس درگهي
چون غبار از شُـكر ،سر بر آستاني
در خزان با سرو و نسرينم بهاري تازه بود
در زمين با ماه و پروين ،آسماني
داشتم
داشتم
داشتم
داشتم
داشتم
درد بيعشقي ز جانم برده طاقت؛ ور نه من
داشتم آرام تا آرام جاني داشتم
بلبل طبعم «رهي» باشد ز تنهايي خموش
نغمهها بودي مرا تا همزباني داشتم
سرگشته
آن كه سودازدهي چشم تو بودهست ،منم
و آن كه از هر مژه ،صد چشمه گشودهست ،منم
آن ز ره ماندهي سرگشته كه ناسازي بخت
ره به سرمنزل وصلش ننمودهست ،منم
آن كه پيش لب شيرين تو اي چشمهي نوش!
آفرين گفته و دشنام شنودهست ،منم
آن كه خواب خوشم از ديده ربودهست ،تويي
و آن كه يك بوسه از آن لب نربودهست ،منم
اي كه از چشم «رهي» پاي كشيدي چون اشك
آن كه چون آه به دنبال تو بودهست ،منم
شاهد افالكي
چون زلف توام جانا! در عين پريشاني
چون باد سحرگاهم ،در بي سر و ساماني
من خاكم و من گَـردم ،من اشكم و من دردم
تو مهري و تو نوري ،تو عشقي و تو جاني
خواهم كه تو را در بر ،بنشانم و بنشينم
تا آتش جانم را ،بنشيني و بنشاني
اي شاهد افالكي! در مستي و در پاكي
من چشم تو را مانم ،تو اشك مرا ماني
در سينهي سوزانم ،مستوري و مهجوري
در ديدهي بيدارم ،پيدايي و پنهاني
من زمزمهي عودم ،تو زمزمه پردازي
من سلسلهي موجم ،تو سلسله جنباني
از آتش سودايت ،دارم من و دارد دل
داغي كه نميبيني ،دردي كه نميداني
دل با من و جان بي تو ،نسپاري و بسپارم
كام از تو و تاب از من ،نستانم و بستاني
از چشم «رهي» سويت ،كو چشم رهي جويت؟!
روي از من سرگردان ،شايد كه نگرداني
سوزد مرا ،سازد مرا
ساقي! بده پيمانهاي ،زان ِمي كه بيخويشم كند
بر حسن شورانگيز تو ،عاشقتر از پيشم كند
ز آن ِمي كه در شبهاي غم ،بارد فروغ صبحدم
غافل كند از بيش و كم ،فارغ ز تشويشم كند
نور سحرگاهي دهد ،فيضي كه ميخواهي دهد
با مسكنت شاهي دهد ،سلطان درويشم كند
سوزد مرا ،سازد مرا ،در آتش اندازد مــــرا
وز من رها سازد مرا ،بيگانه از خويشم كند
بستاند اين سرو سهي ،سوداي هستي از «رهي»
يغما كند انديشه را ،دور از بدانديشم كـنــد
اجتناب رغبتافزا
الله ديدم ،روي زيباي توام آمد به ياد
شعله ديدم ،سركشي هاي توام
سوسن و گل ،آسماني مجلسي آراستند
روي و موي مجلس آراي توام
بود لرزان شعلهي شمعي در آغوش نسيم
لرزش زلف سمن ساي توام
در چمن پروانهاي آمد؛ ولي ننشسته رفت
با حريفان قهر بي جاي توام
از بر صيدافكني ،آهوي سرمستي رميد
اجتناب رغبتافزاي توام
آمد به ياد
آمد به ياد
آمد به ياد
آمد به ياد
آمد به ياد
پاي سروي ،جويباري زاري از حد برده بود
هاي هاي گريه در پاي توام آمد به ياد
شهر ،پر هنگامه از ديوانهاي ديدم« ،رهي»!
از تو و ديوانگيهاي توام آمد به ياد
معدلت
از ظلم حذر كن ،اگرت بايد ُملك
در سايهي معدلت بياسايد ُملك
با كفر توان ملك نگه داشت؛ ولي
با ظلم و ستمگري نميپايد ُملك
طراحي و پژوهش :محّم د سلگي
خوانش اشعار :مهدي فرهادي
موسيقي :كشتي آنجليكا اثر زندهياد بابك بيات
خواننده :جواد بديع زاده
پايان
ارديبهشت
1394