صفحه 1:
مرگ از دیدگاه خیام Seto fab ‏نيت بيراست‎ bes YT ay ‏تزاج باوج‎

صفحه 2:
دید ریز 3 نم را درز با زمره 1 ركرك ب ‎Jeno‏ WAS ‏بتر من دو راه‎ “ops PLE

صفحه 3:
شبی پرسیدم از دانای رازی که من تا بوده ام ره می سپارم رهی پرپیچ و کور و بی سرانجام پس و پیشم هزاران ره سپارند چومن هر یک خبر پرسان ز خویش اند چه راه است اینکه او را منزلی نیست جه مى بايد مرا زین ره سپردن جوابم داد آن دانای اسرار هزاران باره پرسیدستم از خویش در اين راه دراز بيج در بيج خرد بهرى به حكمت سرفرازى ولی از منزل آگاهی ندارم نه ماموایی در او نه جای آرام شتابان و دوان پی قرارند ز درد شک دل افکار و بريشتد خلائق رهروند و واصلی نیست چرا باید به رفتن پا فشردن که من خود هم به این دردم گرفتار چرا ناید مرا منزل فراپیش نگفتستند جز رفتن به کس هیچ

صفحه 4:
جو مقصود خود از رقتن ندانند يكى كويد تويى سر منزل خويش يكى كويد كه منزل كوى يار است يكى كويد كه منزل نيك جايست در آنجا شاهدان نازى اندام همه عيسا دم و يوسف شمايل به خدمت ساقيان سيم بيكر برای خویشتن افسانه خوانند به رفتن کوش و جز رفتن میندیش وصای روی آن زیبا نگار است در آنجا باغ و بستان و سرایست به بزم افروزیند از بام تا شام پرندین جامه و زرین حمایل به دستی جام دستی مشک و عنبر

صفحه 5:
به بستر های ناز ارغوانی بدین سان هر یکی بهر دل خويش همه گویند : (( گویا منزلی هست ولی منزل کجای است و چه سان است شنیدستم که این ره بس دراز است چو من منزل ندیدستم فراپیش تو نیز از بهر خویش افسانه ای چند عروسانی چو رویای جوانی خيالى آورد از منزل خويش در اين وادى اميد حاصلى هست )) نشانيهايش از خلقان نهان اسث سر ره در پس صد پرده راز است. فسانه است آنچه را گویم از اين بیش بساز و دل به اين افسانه ها بند

مرگ از دیدگاه خیام شبی پرسیدم از دانای رازی خرد بهری به حکمت سرفرازی که من تا بوده ام ره می سپارم ولی از منزل آگاهی ندارم رهی پرپیچ و کور و بی سرانجام نه ماموایی در او نه جای آرام پس و پیشم هزاران ره سپارند شتابان و دوان بی قرارند چومن هر یک خبر پرسان ز خویش اند ز درد شک دل افکار و پریشند چه راه است اینکه او را منزلی نیست خالئق رهروند و واصلی نیست چه می باید مرا زین ره سپردن چرا باید به رفتن پا فشردن جوابم داد آن دانای اسرار که من خود هم به این دردم گرفتار هزاران باره پرسیدستم از خویش چرا ناید مرا منزل فراپیش در این راه دراز پیچ در پیچ نگفتستند جز رفتن به کس هیچ چو مقصود خود از رفتن ندانند برای خویشتن افسانه خوانند یکی گوید تویی سر منزل خویش به رفتن کوش و جز رفتن میندیش یکی گوید که منزل کوی یار است وصای روی آن زیبا نگار است یکی گوید که منزل نیک جایست در آنجا باغ و بستان و سرایست در آنجا شاهدان نازک اندام به بزم افروزیند از بام تا شام همه عیسا دم و یوسف شمایل پرندین جامه و زرین حمایل به خدمت ساقیان سیم پیکر به دستی جام دستی مشک و عنبر به بستر های ناز ارغوانی عروسانی چو رویای جوانی بدین سان هر یکی بهر دل خویش خیالی آورد از منزل خویش همه گویند (( :گویا منزلی هست در این وادی امید حاصلی هست )) ولی منزل کجای است و چه سان است نشانیهایش از خلقان نهان است شنیدستم که این ره بس دراز است سر ره در پس صد پرده راز است چو من منزل ندیدستم فراپیش فسانه است آنچه را گویم از این بیش تو نیز از بهر خویش افسانه ای چند بساز و دل به این افسانه ها بند

51,000 تومان