صفحه 1:
بنام فداوند (هستی كش
تقديم به لمع ی. ملدران لیپلن. ذمین
صفحه 2:
مأندری نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست...
فرشته ای فرود آمد و رو به طرف مادر گفت:
ای مأحنزمن از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از
آرزوهای تو را برآورده سازد. بگو از خدا چه میخواهی؟
صفحه 3:
مأحدز رو به فرشته کرد و گفت:
از خدا میخواهم تا پسرم را شفا دهد. نرشته گفت: پشیمان نمیشوی؟
مأسر پاسخ داد: نه! فرشته گفت:
اینک پسرت شفا يافت ولى تو میتوانستی بینایی چشمان خود را از خدا
بخواهی..
مأحدز لبخند زد و گفت تو درک نمیکنی!
سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مأحز موفقیت های
فرزندش را با عشق جشن میگرفت.پسرش ازدواج کرد و ...
صفحه 4:
پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت:
soi ele توانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که همسرم نمیتواند
با تو یکجا زندگی کند. میخواهم تا خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا زندگی
کنی...
فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت:
ای مأسردیدی که پسرت با توچه کرد؟
حال پشیمان شده یی:
صفحه 5:
فرشته گفت:
ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و می توانی آرزویی
بکنی. میدانم که بینایی چشمانت را از خدا میخواهی, درست
است؟
مأس با اطمینان پاسخ داد نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟
صفحه 6:
lye sl, داد:
از خدا می خواهم همسر پسرم. زنی خوب و مادری مهربان
باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند. آخر من دیگر نیستم تا
مراقب يسرم باشم.
اشک از جشمان فرشته سرازير شد و اشكه هايش دو قطره در
جشمان مأك ز ريخت و مأضز بينا شد... ۱
صفحه 7:
هنگامی که مأسز اشک های فرشته را دید از او پرسید:
مگر فرشته ها هم گریه می کنند؟
فرشته گفت: بلی!
ولی تنها زمانی اشک. میریزیم که خدا گریه می کند.
مأحدز پرسید:مگر خدا هم گریه می کند؟!
فرشته پاسخ داد:
خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مأسدز در حال
صفحه 8:
سالروژولادت با سعادیت.
بتقاطعه زهرا سلا لله
و وروزمادر كرامى با
oe eg ی ما ار ی ی و زا