داستان کوتاه و جالب
اسلاید 1: سلام... توی این پاورپوینت یه سری داستان وعکس جالب گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد...
اسلاید 2: بامادربزرگ درسینما!!! وقتی چراغ های سالن خاموش شد،مادربزرگ گفت:ای وای!چرا برق ها رفت ؟ خندیدم وگفتم:چون الان فیلم شروع می شود.وسط های فیلم بزن بزن شد.مادربزرگ ایستاد وداد زد:چرا هیچ کس این ها را از هم جدا نمی کند؟ من از خجالت توی صندلی ام فرو رفتم،اما تماشاچی ها برای مادربزرگ دست زدند وسوت کشیدند.
اسلاید 3: چرا اینجا هستم؟چون این تنها کاری که از عهده ام بر می آید.وقتی غذا را سوزاندم،وقتی تخم مرغ ها از دستم افتاد وهندوانه ای که خریده بودم،خراب از آب درآمد،وقتی نردبان به پنجره خورد وشیر گاز باز ماند ومن وخانه باهم به هوا رفتیم،مادرم گفت: توفقط به برای لای جرزدیوار خوبی!! وحالا من اینجا هستم!!! جرز دیوار...
اسلاید 4: زندگی را چگونه بخوانیم...مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی اش رسیده بود،کاغذ وقلمی برداشت تاوصیتنامه خود رابنویسد:تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم نه برای برادرزاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.امااجل به او فرصت نداد تا نوشته اش راکامل کند و آنرا نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟ بنابراین:برادرزاده ی او تصمیم گرفت آنرا اینگونه تغیر دهد:تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟نه!برای برادرزاده ام.هرگز به خیاط.هیچ برای فقیران. خواهر اوکه موافق نبود آنرا اینگونه نقطه گذاری کرد:تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم.نه برای برادرزاده ام.هرگز به خیاط.هیچ برای فقیران. خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیتنامه راپیدا کردوآنرا اینگونه نقطه گذاری کرد:تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟نه.برای برادرزاده ام؟هرگز.به خیاط.هیچ برای فقیران.پس ازشنیدن این ماجرا فقیران شهرجمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟نه.برای برادرزاده ام؟هرگز.به خیاط؟هیچ.برای فقیران.
اسلاید 5: گفت وگوی تلفنی!!! -الو؟ -بله! -حالتان چه طور است؟ -فدایتان،خوبم! -قربانتان بروم. -اختیاردارید من خاک پایتان هستم. -خواهش می کنم،من بمیرم برایتان. -حالا که اصرار می کنید،باشد. -خیلی ممنون.خداحافظ. -خداحافظ.
اسلاید 6: عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه های کلاس عکس یادگاری بگیرد. معلم هم داشت همه ی بچه ها را تشویق می کرد که دور هم جمع شوند. معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال ها بعد وقتی همه تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید بگویید:این احمده،الان دکتره یا اون سعیده،الان وکیله. یکی از بچه ها ازته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.عکس...
اسلاید 7: زن بی وفا... حکیمی جعبه ای بزرگ پرازموادغذایی وسکه وطلا را به خانه زنی باچندین بچه قدونیم قد برد.زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دیدشروع کرد به بدگویی ازهمسرش وگفت : شوهر من آهنگری بود که ازروی بی عقلی دست راست ونصف صورتش رادر یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست دادو مدتی بعد ازسوختگی علیل واز کارافتاده گوشه خانه افتاد تا درما ن شود.وقتی هنوز مریض وبی حال بود چندین بار درمورد برگشت سرکارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سرکارآهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست وتصمیم دارد سراغ کاردیگری برود. من هم که دیدم او دیگ ربه درد ما نمی خورد، برادرانم راصدا زدم و با کمک آنها اورا از خانه ودهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم.با رفتن او،بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتندوامروز که شما این بسته هارا برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.ای کاش همه انسان هامثل شما جوانمرد واهل معرفت بودند! حکیم تبسمی کردو گفت:حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم،یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و ازمن خواست تا اینها را به شما بدهم وببینم حالتان خوب هست یا نه؟همین!!حکیم این راگفت و از زن خداحافظی کرد تا برود.درآخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد:راستی یادم رفت بگویم که دست راست ونصف صورت این فروشنده دوره گرد سوخته بود!!!
اسلاید 8: نشان لیاقت عشق... فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد،با مقاومت سردار محلی مواجهه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت،بنابراین،تعداد زیادی سرباز را ماموردستگیری او کرد.عاقبت،سردار وهمسرش به اسارت نیروهای فرمانروا در آمدند وبرای محاکمه ومجازات به پایتخت فرستاده شدند.فرمانروا بادیدن قیافه ی سردار جنگ آور،تحت تاثیر قرارگرفت واز او پرسید:ای سردار،اگر من ازگناهت بگذرم و آزادت کنم چه می کنی؟سردار گفت:ای فرمانروا،اگر ازمن بگذری،به وطنم بازخواهم گشت وتا آخرعمر،فرمان بردار توخواهم بود.فرمانروا پرسید:واگرازجان همسرت درگذرم،آنگاه چه می کنی ؟سردارگفت:آن وقت جانم رافدایت می کنم!فرمانروا ازپاسخی که شنید آنچنان تکان خوردکه نه تنهاسردار وهمسرش رابخشید بلکه اورابه عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید:آیادیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟همسر سردارگفت:راستش رابخواهی،من به هیچ چیزتوجه نکردم.سردارباتعجبپرسید:پس حواست کجابود؟همسرش درحالی که به چشم های سردار نگاه می کرد،گفت:تمام حواسم به توبود،به چهره ی مردی نگاه می کردم که گفت حاضراست به خاطر من جانش رافداکند!!!
اسلاید 9: از بهترین روزها... دیروز نه روز تولدم بود، نه اولین روز تعطیلات. نه هدیه گرفتم، نه نمره ی بیست. امانزدیک های شب که مادر بزرگ در ایوان فرش پهن کرد،من سرم را روی زانویش گذاشتم واوبرایم افسانه ی همیشگی کدو قلقله زن راگفت. ومن همان طور که او داشت موهایم را نوازش می کرد،خوابم برد. دیروز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود!!!
اسلاید 10: یک ودووسه... بشمار 3و2و1 همین الان یه نفر یه جای دنیا مرد... بشمار 3و2و1 همین الان یه نفر یه جای دنیا متولد شد... هروقت دلت گرفت این را تکرار کن آرومت می کنه... این یه رازه... فقط به تو می گمش...
اسلاید 11: زهرا شاکر اردکانیخدا پشت وپناهتون... منتظر کارهای بعدی ما باشید...
نقد و بررسی ها
هیچ نظری برای این پاورپوینت نوشته نشده است.