روان خوانی- شوق آموختن
اسلاید 1: روان خوانی شوق آموختن
اسلاید 2:
اسلاید 3:
اسلاید 4: شوق آموختننوشتۀ زیر، خاطرات دوران اسارت یکی از آزادگان سرافرازسربلند میهنمان است. روایتی است که شوق آموختن و امید را بیان میکند. حسین علی، یکی از بچّههای خراسانی بود که اصل و نسبش برمیگشت به یکی از روستاهای اطراف قوچان. خودش هم بزرگ شدۀ همان روستا بود. در اردوگاههای مخوف ترسناک، وحشتناک رژیم بعث (در لغت به معنای «رستاخیز» و «برانگیختن» و از نظر سیاسی، عنوان نهضت فكری و حزب سیاسی، با شعار «وحدت اعراب، آزادی از سلطه خارجی، سوسیالیسم» است.)، روحیۀ غالباکثر، بیشتر اسرای ایرانی، روحیّۀ مبارزه با سستی و تنبلی بود. تنبلی در آنجا به معنای تسلیم شدن به شرایط سخت اسارت و دست برداشتن از اصول و آرمانها بود. با وجود تمام محدودیتهایی که نیروهای صدّام دربارۀ ما اعمال اجرا، برگزار کردن میکردند، بچّهها برنامههای دینی و فرهنگی و ورزشی خوبی داشتند. حفظ کردن قرآن، دعا و حدیث، امری بود که همه به صورتی خودجوش دنبالش بودند. خود من با وجود اینکه در دوران درس و مدرسه، وضعیت نمرههایم هیچ تعریفی نداشت، توانستم شانزده جزءمسلمانان قرآن را به ۳۰ بخش تقریباً مساوی به نام جزء به معنی قسمت تقسیم میکنند. هر جزء به نوبه خود به چهار حزب و هر حزب نیز به نوبه خود به ۴ ریع حزب تقسیم میشود. متداولترین جزء مورد استفاده و حفظ شده جزء ۳۰ است که از سوره ۷۸ تا ۱۴۴ که شما سورههای است در نمازهای روزانه خونده میشود، را در بر میگیرد. از قرآن شریف را حفظ کنم. برنامۀ دیگری که انجامش برای اکثر بچّهها به صورت امری واجب درآمده بود، یادگیری علوم مختلف، زبان عربی و دیگر زبانهای خارجی بود. حسین علی که از بچّههای آسایشگاه ما بود، برخلاف خیلی از اسرا، تن به چنین برنامههایی نمیداد. البتّه روحیۀ کسلی نداشت، ولی دل به آموختن و یادگیری نمیداد. یک روز که مأموران صلیب سرخ آمدند و طبق معمول به همه کاغذ دادند تا برای خانواده هایشان نامه بنویسند، حسین علی را دیدم که کاغذ به دست، گوشهای ایستاده و به این و آن نگاه میکند. میدانستم سواد ندارد ولی رویش نمیشد به کسی بگوید برایش نامه بنویسد. رفتم پیشش؛ گفتم: «چیه حسین علی؟ میخوای نامه بنویسی؟».گفت: «ها».گفتم: «برای پدر و مادرت؟». گفت: «برای مادر بزرگم، «گل بی بی» که خیلی دوستش دارم». حسین علی بچّۀ صاف و صادقی بود. تمام دلخوشی او بی بی بود و حالا هم که اسیر شده بود، باز نهایت مقصودش، گل بی بی بود. به او گفتم: «بابا بگذار اون بیچاره راحت باشه». رنگش پرید و گفت: «برای چی؟».گفتم: «آخه ...».فوراً گفت: «آخه که چی! یعنی میگی مرده میشیم؟». گفتم: «شاید بمیریم، شاید شهید بشیم، شایدم هزار و یک بلای دیگر سرمون بیاد».یک دفعه قیافهاش جدّی شد و مصمّم با ارادهگفت: «تو ممکنه هزار و یک بلا سرت بیاد ولی من مطمئنّم که برمیگردم ایران». او از این نظر روحیۀ خوبی داشت.
نقد و بررسی ها
هیچ نظری برای این پاورپوینت نوشته نشده است.