الهیات، دین و معنویت

شهید بهنام محمدی

تعداد اسلايدهاي پاورپوينت: 7 اسلايد خلاصه‌ای از زندگی‌نامه شهید بهنام محمدی بهنام در تاریخ ۱۲/۱۱/۱۳۴۵ در منزل پدر بزرگش در خرمشهر به‌دنیا آمد. ریزه بود و استخوانی اما فرز چابک بازیگوش و سرزبان دار. شهریور ۵۹ بود که شایعه حمله عراقی‌ها به خرمشهر قوت گرفته بود؛ خیلی‌ها داشتند شهر را ترک می‌کردند. باور نمی‌کرد که خرمشهر دست عراقی‌ها بیفتد، اما جنگ واقعاً شروع شده بود. بهنام تصمیم گرفت بماند؛ بمباران هم که می‌شد بهنام ۱۳ ساله بود که می‌دوید و به مجروحین می‌رسید.

yoyo.nazar1367

صفحه 1:
ايها

صفحه 2:
زندگی نامه شهید بهنام محمدی ۳

صفحه 3:
خلاصه‌ای از زندگی‌نامه شهید بهنام محمدی بهنام در تاریخ ۱۲/۱۱/۱۳۶۵ در منزل پدر بزرگش در خرمثهر بهدنیا آمد. ریزه بود فرز چابک بازیگوش و سرزبان دار. شهریور ‎۵٩‏ بود که شایعه حمله عراقی‌ها به خرمشهر قوت گرفته بود؛ خیلی‌ها داشتند شهر را ترکك می کردند. باور نمی کرد که خرمشهر دست عراقی‌ها بيفتد. اما جنك واقعاً ثروع شده بود. بهنام تصميم كرفت بماند؛ بمباران هم كه مى شد بهنام ۱۳ ساله بود که می‌دوید و به مجروحین می‌رسید. 3 از دست بنی‌صدر آه می کشید که چرا وعده سر خرمن مى دهذ؛ مدافعين شهربا كوكتل مولوتف و چند قبضه سلاح (کلاش و ٍ۳) مقلبل عراقی‌ها ایستاده بودند. بعد رئیس‌جمهور گفته بود که سلاح مهمات به خرمشهر ندهید. 1 جه سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام می‌رفت شناسایی. چند بار او گفته بود: «دنبال مامانم می‌گردم: گمش کردم.» عراقی‌ها فکر نمی کردند بچه ۱۳ ساله برود شناسایی؛ رهایش می کردند. ‎wes,‏ رفته بود شناسایی, عراقی‌ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند؛ جای دست ",کین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود. وقتی بر می کشت دستش را روی سرخی صورتش 7 گرفته بود؛ هیچ‌چیز نمی گفت فقط به بچه‌ها اشاره می کرد عراقی‌ها کجا هستند و بچه‌ها راه می)فنند.

صفحه 4:
al مادر مرده می‌سوزد که گیر بیفتند.» بهنام خندید. برای نگهبلنی داوطلب شده بود؛ به او گفتند: مبه تو اسلحه نمی‌دهيم‌ها» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید خودم نارنجک دارم.» با همان ارنجک دخل یکك جاسوس نفوذی را آورد. شهر دست عراقی‌ها افتاده بود. در هر خلنه جند عراقى يبدا مىشد كه كمين كرده بودند يا داشتند ع8 استراحت می کردند. خودش را خاکی می کرد. موهایش را آشفته می کرد و گریه کنان می کشت 3 خانههابى را كه بر از عراقى بود بدخاطر می‌سپرد. عراقی‌ها هم بایک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند. 8 گاه می‌رفت داخل خانه‌ها پیش عراقی‌ها می‌نشست مثل کرولال‌ها از غغلت عراقی‌ها استفاده می کرد و ‎es‏ ‎be‏ خشاب و فشتك و كنسرو برمی‌داشت. هميشه يك كاغذ و مداد در جيبش داشت كه نتيجه شناسابى را ياداشت مى كرد. بيبش فرمانده كه أت رفت اول بيك نارنجك سهم خودش از غنايم را برمى داشت بعد بقيه را به فرمانده مى دادر بززير ركبار كلوله بهنام سر مىرسيد؛ همه عصبانى مى شدند كه قو آخر اينجا جهكار مى كنى؛ برو تو 1 1 مد . بهنام کاری با ناراحتی بقیه نداشت؛ کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می‌برد تا بچه‌ها گلویی

صفحه 5:

صفحه 6:

صفحه 7:

39,000 تومان