عشق و احساس

عشق و احساس

اسلاید 1: به نام خداوند عشق و احساس

اسلاید 2: روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. Once upon a blind man sitting on the steps of the building was put into a hat and a sign next to the monitor. On the board was written: I am blind please help.

اسلاید 3: روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. He passed away at the Ngarkhlaqy newspaper he threw a few coins in the hat.

اسلاید 4: او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.He threw a few coins in the hat and, without the permission of a blind man he picked it back into the game and wrote other notification on the panel next to him put the left.

اسلاید 5: عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟That evening journalists returned to the place and found that the blind man with the hat is filled with coins and bills. Blind man in his footsteps, the reporter wanted to know if he is the one who wrote those boards say that what is written on it?

اسلاید 6: روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود:The journalist replied, certain things were not important, I just wrote you another way, and I smiled and continued on his way.? Blind man never knew what she had written, but he had written on the sign:

اسلاید 7: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینمSpring is today, but I can not see it