صفحه 1:
صفحه 2:
وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم
متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و
اون منو "داداشي" صدا مي کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو مي کردم که
عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به
این مساله ثمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو
خواست . من جزومو بهش دادم .بهم
۰"گفت: "متشکرم
میخوام بهش بگم , میخوام که بدونه , من نمي
خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم .
صفحه 3:
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه مي کرد.
دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست
که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم
ابنكار رو كردم وقتي کنارش نشسته بودم. تمام
فكرم متوجه اون جشمهاي معصومش بود. أرني
میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲
ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس +
خواست بره که بخوایه ء به من نگاه کرد و
گفته Sina”: *
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد.
:"قرارم بهم خورده . اون نمیخواد با من
صفحه 4:
من با كسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم
قول داده بودیم که اگه زماني هیچکدوممون براي
مراسمي پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ,
درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به
جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من يشت سر
اون , کنار در خروجي , ایستاده بودم . تمام
هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان
همچون کریستالش بود. آرزو مي کردم که
عشقش متعلق به من باشه .اما أون مثل فق
ی هه ود و من اين رو میدونستم , به من
" گفت متشكرم شب خبلي خوبي داشتیم
صفحه 5:
يه روز گذشت . سپس یک هفته , یک سال .
قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ
التحضيلي:فرا رسيد...من نه اون گاهتقی کردم
که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا
هدرکتتن رویگیزه. فیحواستم کهعهفتن حعلی
به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد , و
من ایتو میدونشتتم...قبل از اینکه خونه برة بد
سمت من اومد : با همون لياس و كلاه فارغ
التحصيلي , با وقا ر خاص و آروم كفت تو بهترين
داداشي دنیا هستي , .0“
ميخوام بهش بكم clan كه بدونم
صفحه 6:
نشستم روي صندلي , صندلي ساقدوش , اون
دختره حالا داره ازدواج میکنه , من ديدم که
"بله" رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد
دیگه اي ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش
متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي
کرد و من اینو میدونستم , اما قبل از اينكه بره
رو به من کرد و گفت " تو اومدي ؟ متشکرم"
سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه
میکنم که دختري که من رو داداشي خودش
میدونست توي اون خوابیده , فقط دوستان
دوران تحصیلش دور تابوت هستند م یه نفر داره
صفحه 7:
تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که "
ی 0
موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من
میخواستم بهش بگم , میخواستم که بدونه که
نمي خوام فقط براي من یه داداشي باشه. من
عاشقش هستم. اما من خجالتي ام
نميدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه
۰.۰ .دوستم داره
صفحه 8:
