صفحه 1:
| eres EU rere
صفحه 2:
بحر طویل در شجاء
حضرت عباس بن علی ماه بنی
صفحه 3:
می کند از دل و جان ورد زبان» غمزده "وصاف" حزین» وصف مهین» يكه
سوار فرس شیردلی» فارس میدان یلی» زادة سلطان ولی» حضرت عباس
علىء ماه بنی هاشم و سقای شهیدان ز وفاء صفدر میدان بلاء شير صف
معرکه كرببلاء مير و سيهدار برادرء كه شه تشنه لبان را همه جا يارو
ae أسته به هر كار مشير اسنته كه يزع وزير اسنت كه ورم جو كيد
به رخ : دلير است» زهى قوت بازو و زهى
فتك ثيرو که به پیکار عدو چون فزس عزم برون تاخت و.چون
برافراخت ولتتمشير فصير الكت » ی ره غضبش شیر فلک زهره خود
بحت 8 و فرل سخظش از ومین کلف بینداخت ؛ تیری که آگر وى
زمین یکسره لشگر شود و پشت بهم در دهد و بهر جدالش بستیزند؛ به
ز یک عسله از جمله كريزنده ز_يك نعرة أو زسر يريزند» امير
كد أكر يخ غرر بار يرون أررد أل خهر كند حمله به Soe Ui
كردان ٠ و برد زهره ز شيران» و رمد مرد ز ميدان» و يرد طاير هوش
از ضر عدوان ؛ واقتد رعشه دو اندام,كليران :و يلزن از صف حريش ©
هنه از صدم:صيريش ؛ مهراسند و كريزند ان لن قرت إن شوكت يدكل»
بهر برادر به صف كرببلا تا به جه حد برد به سرء شرط وفا را
صفحه 4:
دید چون حال شه تشنه بی یار» جگرگوشه و آرام دل احمد مختار » سرور
جگر حیدر کزّار» در آن وادی خونخوار» OS ep BAS و بی یار و نه
یارو نه مددکار» بجز عابد بیمار» بجز عترت اطهار» همه تشنه لب و
زار. همه خسته و افکار» ز یکسوی دگر لشکر کفار. همه فرقه اشرار.
همدکافر و خوتخواره ستم كستن و جرّانء يفابيشه وغتاز» سم كيش:و
دل آزار» كشيد له شرربار» فرو ریخت به رخ آشک چو از ديده خونبار»
که ناگاه سکینه گل كلزار برادر» ز گلستان سراپرده جو بلبل به نوا آمداو
چون در یتیم از صدف خیمه برون شد به روی دست یکی مشک تهی
لب لنش نفتة و نی تلب» زخش.غرتامهتانبه از عطكن. لمل لش
خشك ء به او كفت که ای عم وفادار» تو سقای سپاهی » پسر شیر خدائى»
فلك رتبه و جاهی » همه را پشت و پناهیء به نسب زاد؛ شاهىء به حَسَبْ
غیرت ماهی. چه شود گر به من از مهر نگاهی کنی ؛ از راه کرم بهر
حرم جرعه آب آری و سیراب کنی تشنه لبان را
صفحه 5:
چو ابالفضل نهنگ یم غیرت » اسد بیشه هشت» قمر برج فتزت » گهر ثرج
مروّت ۰ سمک بحر شهادت » یل میدان شجاعت ۰ بشنید اين سخن از طفل
عزیز پسر شافع امت ۰ چو یک قلزم زخْار به جوش آمد و چون ضیغم
غرّان بخروش آمد و بگرفت از او مّشک . فروبست به فتراک » چنان
شیر غضبناک ۰ عرین گشت مکی بر زبر زین و یکی بانگ به مركب
زد و هی زد » به سمندی که گرش سست عنان سازد و خواهد که به یک
لحظه اش از حیطه ی امکان بجهانده به جهان دگرش باز رساند که جهان
هیچ نماند» به دو صد شوكت و فرء مير دلاور » چو غضنفر به عدو
تاختن آورد دلیران و پلان سپه از صولت آن شیر رمیدند» طمع از خويش
cay ره چاره به جز مرگ ندیدند » اباالفضل سوی شط فرات آمد و پُر
کرد از آن مشک : به رخ کرد روان اشک» ربود آب که خود را و عطش
سازد سیراب؛ بناگاه نیا آمتش از تشتگی اهل خریم پسر ساقی کرفر::
ژلب نه اطقال يرايرء همهچون:طایر یی پن :همه دل خسله و مخطن,
به جوانمردی آن شیر دلاور» بنگر هیچ از آن لب ننوشید » چو یم باز
بجوشید » و چو ضیغم بخروشید و بکوشید
صفحه 6:
از آن دجله برون آمد و گفتا به تکاور؛ که تو ای اسب نکوفر» که چو برقی و
جو صرصرء هله امروز بود نوبت امدادء ببايد كه به تک بگذری از باد »
كنى خاطر ناشاد مرا شادء مرا كامروا سازىء كفت اين و به مركب زده
مهمیز که ناگه پسر سعد دغا ؛ از ره بیداد و جفاء بانگ برآورد که ای
فرقه بی غیرت ترسنده سراپاء ز چه از یک تن تنهاء بهراسید» چرا تاب
نیارید» نه آخر همه گردان و بلانید. شجاعان جهانید. دلیران زمانید؛
تمامی همه با اسلحه و تیغ و سنانید» فُسها بدوانید» دلیرانه برانید» بگیرید
سر راف بر آن شاه زبردست ۰ که پابید بر او دست نه عباس در اين
معرکه گیرم همه شیر است. زبردست و دلیر است . بلا مثل و نظیر
است» ولی یک تن, تنهاست» ميان صف هيجاء بود قطره به درياء كرتان
زهره و ياراى برابر شدنش نيستء مر اين وحشت و بيجاركى از جيست »
بجنكيدش ارتاب نياريد» بيك باره بر او تير بباريد » ز يايش بدر آريد؛ به
هر حيله كه باشد نكذاريد برد جان و خورّد آب
صفحه 7:
القصه چو آن لشکر غذار ز سردار خود این حرف شنیدند » عنان باز کشیدند ؛ چو سیلاب
سپه جانب آن شاه دویدنده چو دریا که زند موج» ز هر خیل و زهر فوج» ببارید بر او
بارش پیکان ابالفضل ز انبوهی عدوان؛ همی یک تنه می تاخت به میدان ۰ و خود از
کشته شان پشته همی ساخت که ناگاه لعینی ز کمینگاه برون تاخت بر او تيغ چنان
آخت » که دستش ز سوی راست بینداخت ۰ ولی حضرت عباس چو مرغی که به یک بال
بَرَد دانه سوى لانه به منقار» به دست جيه او تیغ شرربار» گرفت مشک به دندان » و
بدرید ز عدوان ۰ زره و جوشن و خفتان؛ که به ناگاه لعینی دگر از آل زناه دست چپش
ساخت جداء به رکاب هنر از کوشش پا کرد لعینان دغا از برٍ خود دور» بُد خرم و
مسرور؛ که شاید ببرد لب ؛ بر کودک بیتاب. سکینه که بود بهجت و آرام دل باب كه
ناگاه دغایی ز قفا تیر رها کرد بر آن مشک» فرو ريخته شد آب» نیاور دگر تاب. سواری
و به زاری شه دین از زبر زین به زمین گشت نگون» و ز جان شست همي دست و به
یکباره بنالید و بزارید ۰ که ای جان برادر چه شود گر بتم بازپسین شاد کنی خاطر
ناشادم و از مهر کنی یادم و سروقت من آیی که سرم شق شده لز ضربت شمشیر» ببینی
که بود دیده ام آماج» فتاده ز تنم دست بیا تا که هنوزم به تن اندر رمقی هست که
فرصت رود از دست» مگو غمزده "وصّاف" الم های اباالفضل » علمدار شه کرببلا را
صفحه 8:
اميم 0د یت
تقل شده در : كتاب كرامات-العباسيه