صفحه 1:
٩ حجاب: عفاف و پاکدامنی
©
e 4°
ae
چادر زیبای آسمانی را
خواهرم با غرور بر سر کن
نه خجالت بکش نه غمگین باش
چادرت ارزش است باور کن
صفحه 2:
در خیابان چهره آرایش مکن
از جوانان سلب آسايش مکن |
زلف خود از روسری بیرون مریز
در مسیر چشم ها افسون مریز
ياد كن از آتش روز معاد
طره ی گیسو مده در دست باد
خواهرم دیگر تو کودک نیستی
فاش تر كويم عروسک نیستی
خواهرم اى دختر ايران زمين
یک نظر عکس شهیدان را ببین
خواهر من اين لباس تنگ چیست
پوشش چسبان رنگارنگ چیست
خواهرم این قدر طنازی نکن
با اصول شرع لجبازی نکن
در امور خويش سركردان مشو
ts افا و
شعر از: مرحوم أغاسى
صفحه 3:
پند مرد عارف به جوان تازه داماد
در یکی از روزهای گرم جوانی كه تازه ازدواج کرده بود خود را
به نزد عارفی رساند و به او چنین گفت:
من از راه دوری آمده ام تا از شما سوالی بپرسم که مدتی است
ذهنم را مشغول کرده است.
عارف گفت سوالت را ببرس, اگر جوابش را بدانم از تو دریغ
نخواهم کرد.
مرد گفت: من مدتی است که ازدواج کرده ام و از زندگی ام
راضی هستم و دوست ندارم با اشتباهاتم این زندگی را از دست
بدهم. اما شنیده ام که اگر من به زنان دیگر نگاه کنم میل خود
را به همسرم از دست خواهم داد.یا این سخن حقیقت دارد؟
چطور چنین چیزی ممکن است ممکن است؟
عارف مدتی تفکر کرد و سپس از مرد پرسید: اگر من ظرفی از
شربت به تو بدهم حال تو چگونه خواهد بود؟
مرد گفت : مطمئنا با کمال میل خواهم پذیرفت.
عارف بار دیگر پرسید: اكر قبل از آن ده ظرف آب نوشیده باشی
حالت چگونه خواهد بود؟
مرد لبخندی زد و گفت: دیگر میل زیادی به آن شربت
داشت.
عارف گفت: جواب سوال تو هم همین طور است. اگرتو به ز
دیگر نگاه نکرده و از آنها چشم پوشی کنی میل زیادی به
زندگی خود خواهی داشت. اما در صورتی که به آنان نگاه کنی,
اگر همسرت بهتر از آنان هم باشد, دیگر از زندگی ات مانت
لذت نخواهی برد.
اهم
۱
صفحه 4:
جه لذتى دارد اين حجاب!
Sal gd واقعأ نمى دانيد جه لذتى ذارد وقنى سیاهی چادرم.دلمردهایی
كه جشمشان به دنبال خوش رنك ترين زن هاست را مى زند.
نمى دائيد؛ واقعا نمى دانيد جه لذتى دارد وقتى در خيابان و دانشكاة و راة
می روید و صد gS Jo iD همره شم يسمت
نمی دانیدچقدر لذتبخش است وقتیوارد مفزه ای می شوم و می پرسم:قا
اينا قيمتش چنده؟ و فروشنده جوابم را نمى دهد؛ دوباره مى برسم: أق!اينا
جنده؟ فروشنده كه محو موهاى مشكرده زن ديكرى است و حالش دكركون
Gael scl تند بز هم سور بی جواب می نانك Soc ga
از مغازه بیرون می آیم.
نم دانيد؛ واقعا ثمى دانيد جه لذتى دارد وقتى مردهابى كه به خيابان مى يند
تا لذت ببرند. فره اى به تو محل تم كذارند
نمى دانيد؛ واقعً نمى دانيد جه الذتى دارد وقتی شاد و سرخوش» در خیبان
قمم مي رت در عال که ققدعه ازی را تباید که شاد قیشه ای از رای
هاتان, پاک شده باشد و مجبور نيستيد خود را با هر به نزدیک ترین محل
امن برسائيد نا هر جه زودترء زيبايى خود را كنترل كنيد زببايى از دست رفته
تان را به صورقتان باز كردانيد و خود را جبران كنيد.
واقعأ نمى دانيد جه لذتى دارد وقتى جولاتك نظرهاى ناياك و
افكار يليد مردان شبهرتان نيستيد.
نمى دانيد؛ واقعا نمى دانيد جه لذتى دارد وقتن كرم قلاب ماه ىكيرى شبيطان
يرا به دام انداختن مردان شهر نیستید
نمى دانيد؛ واقعأ نمی اند چه لذتی«
خدايت را بكنى؛ نه هوايت را
نمى دانيدا واقعً نمى دانيد جه لذتى دارد وقتى در خيابان راه مى رويدة ذر
حالی که یک عروسک متحرک نیستید؛ یک اتسان رهگذرید
واقعا نمی دنیدچهلذتی داد این حجاب!
خدایا! لذتم مدام باد.
وقتی می بینی که می توانی اطاعت
0
صفحه 5:
معراج رفتم. زنانی از امتم را دیدم که به انواع عذاب
دچاربودند:
چشمان خود او را بدرقه
ود را ادامه می داد تا اینکه
۱ ی خوردند و آنان ز
alee Tal alee ار
زنیرادیدم که گوشت تنش راز پیین تابالباقیچی
۱
مردان قرارمی داد اوستل ید۱۳
و افتاد. فرمود چ
نل کرد. در این هنگام
بن آيه را نازل کرد: «ب
چنسم های خود را (از ث
اه به نامحرمان) فرو
فروج خود را حفظ کنند. این برای آنها پاکیزه
خداوند از آنچه انجام می دهید آگاه است.
زنان با 2
ایمان بگو چشم های خود را (ز نگاه هوس
دامان
iS حفظ ee
۳ ی
صفحه 6:
عطر پاکدامني
نقل شده است: مردی در مدینه بود که همیشه از او بهی خوش به مشام
می رسید
روزى شخصى علتس را ازاو يرسيد . كقت : اى هرد ! داستان من از اسرار
است و بايد اين سرّء بين من و خداى متعال باقى بماند . أن شخص او را
قسم داد و كفت : دست از تو بر نمى دارم تا أن را بيان كنى .
كفت : در اول جوانى ٠ بسیار زیبا بودم و شغلم پارچه فروشى بود . روزى
زنى و كنيزى در دكان من أمدند و مقدارى يارجه خريدند ؛ وقتى قيمت أن
ها را حساب كردم : برخاستند و كفتند : اى جوان ! اين يارجه ها را تا منزل
ما بياور تا قيمت أن ها را تو بدهيم .
من هم برخاستم وبا ايثسان به راه افتادم . وقتى ره
شدند و من مدتی بیرون ماند
بعد از ساعتی . مرا به داخل خانه دعوت کردند ؛ وقتی داخل خانه شدم :
ديدم أن منزل از فرش هاى نفيس و برده هاى الوان و ظرف های قیمتی
زینت شده است . مرا نشاندند و يذيرايى مفصلى كردند . بعد ء آن زن چادر
از سر برداشت دیدم زنی بسیار زیبا و خوش اندام است که تا به حال مثل
چنین زنی زا ندیده بودم . او خود را بهانواع جواهرات و لباس های قیمتی و
ازيبا آراسته بود . آمد کنار من نشست وبا ناز و کرشمه با من سخن گفت ۰
بعد طعام آوردند ! سپس به من گفت : ای جوانمرد | غرض من از خریدن
يارجه ؛ به دست آوردن تو بود
وقتی چشمم به و افتد و مهربانی هایی از او دیدم ۰ شیطان وسوسه ام کرد
. نزدیک بود عقل خود را از دست بدهم و دامنم آلوده شود . در اين هنكام
الهامی از غیب به من رسید و کسی این آیه را تلاوت کرد : " و أمّا من خاف
مقام ره و هی الّفس غن وی فان الجنّه هی المأوى؛ و اما كسى كه از
مقام پروردگار خویش ترسید و نفس خود را از هوا و هوس نهى كرد
بهشت جایگاه دائمی او خواهد بود. "
ای کل زیبا که عت کردهای پیشه
جای توجزبرپر نز ماک نبست
یم ایشان داخل
صفحه 7:
در این هنگام لرزه ای بر بدنم افتاد و قاطعانه تصمیم گرفتم دامن پاک
خود را به گناهآلوده نکنم . آن زن مشغول عشوه گری شد ؛ اما من
توجهی به او نکردم و روی خوشی نشان ندادم . چون او مرا بی ee
دید . به کنیزان دستور داد چوب بسیاری آوردند ؛ دست و پای مرا محکم
بستند و روی زمین انداختند . بعد از آن به من كفت : يا مرا به مرادم می
وسانی با نو رب لاعت می انم | حال “SS i SN, lS
اگر مرا قطعه قطعه کنی و به آتش بسوزانی ؛ مرتکب این عمل
زست نمی سوم و دامن خود را به گناه آلوده نمی کنم .
آن ها طوری با چوب مرا زدند که خون از بدنم جاری شد . با خود گفتم
م و خود را از دستشان نجات دهم . فریاد زدم :
دست و پای مرا باز کنید ؛ من راضی دم .
یی را از آنان سوال کردم . داخل شدم
و خود را به نجاست آلوده کردم و بیرون آمدم .
وقتی آن زن و کنیزان نزد من آمدند : من هم با دست آلوده به طرف
٠ ایشان می رفتم و آنان می گرد
در این هنگام وقت را غنیمت شمردم و فرار کردم . آن گاه خود را به آبی
رساندم ؛ جامه های خود را شستم و غسل کردم . ناگاه شسخصی آمد
لباس های نیکویی به من داد و من هم پوشیدم . سپس بوی خوشی به
من مالید و گفت : ای پرهیزکار ! چون تو پا بر نفس خود نهادی و
آتش روز جزا ترسیدی : تو را از اين بلا نجات دادیم
آن گاه گفت : دل خوش دار که اين لباس » هرگز کهنه و چرک نمی شود
و اين بوی خوش هرگز از تو برطرف نمی گردد . از آن روز تاکنون . ن
لباسم چرک ششده و نه بوی خوش . از بدنم برطرف گردیده است .
منیع : خزينه الجواهر ؛ ص
صفحه 8:
ببخشید آقا ! می تونم به خانومتون نگاه کنم؟
هلاكت زنان امت من به
cin Td cao d od و
Cie
وت ا
| Fe an ean Ty
زنان در نؤد
نامحرم لع 551101100
مافی ۳۱۷۳۰ تفسیر مجمع
صفحه 9:
اول چادرت رابده بعد میهنت...
ane eee} |
كتاب خوددر مورد استعمارالجزا يرمى نويسد:
هرچادری که دور انداخته می شود افق جدیدی را که تا
۱
Pra Or Hr Ent Fe
Beer este ar ele ecg eee nes
ا PEP Teen
به aes ear به لين
معناست که الجزابری وجود خود را انکار می کند و هتک
ناموس رااز جانب استعمارگر پذ یرفتهاست.
صفحه 10:
فیلم موبایلی از یک دختر که پسری را تکان
دادا!
با چند دختر جوان رابطه خیابانی داشتم و آنها را با وعده
های دروغین خام کرده بودم. من هميشه نصیحت های
مادرم را به مسخره می گرفتم و مى گفتم مرا به حال خود
بگذارید تا روزهای خوش جوانی ام را سپری کنم و ..! اما
راست می كويند كه دست روى دست بسيار است چون با
موضوعى روبه رو شدم که فهمیدم پاکی و
گران بهاترین گوهر وجود آدمی است.
به گزارش مشرق به نقل از روزنامه خراسان, پسر جوان در
دایره اجتماعی کلانتری جهاد مشهد گفت: سرتان را به درد
نیاورم من و ۲ تن از دوستانم با پول تو جیبی كه در اختيار
داشتیم هر روز در خیابان ها به دنبال دختران و زنان بزک
کرده ای راه می افتادیم که درصدد بودند جیب هایمان را
خالی کنند.
حدود ۲ هفته قبل, یکی از دوستانم با آب و تاب برایم
تعریف کرد که با دختری باکلاس آشنا شده است و ارتباط
دوستم با این حرف ها مرا نیز وسوسه
آن انم سوءاستفاده کنم. او یک روز با آن
دختر is گذاشت و مرا نیز در ویلای پدرش مخفی کرد.
طبق نقشه ای که در سر داشتیم قرار بود وقتی آن دختر
جوان به داخل باغ آمد من نيز ...!
صفحه 11:
بسر جوان نفس عميقى كشيد و با حالتى تأسف بار
افزود: داخل باغ منتظر دختر خانم بوديم كه دوستم
گوشی تلفن همراه خود را روشن کرد و
ارتباط خود با آن دختر فیلمبرداری کرده است. در
این لحظه با لبخندی گوشی را از دست او قاپیدم تا
آن تصویر ؛ اما وقتی دقیق نگاه کردم»
متوجه شدم آن دختر جوان خواهر خودم است
که ...! کنترل خودم را از دست دادم و بدون آن که
چیزی بگویم با دوستم درگیر شدم.
می
کرد و با میله ای که در دست داشت آن چنان ضربه
ای به بدنم زد که استخوان دستم خرد شد و دچار
مشکل جدی شدم. الان دست راستم از کار افتاده
است و حس و حرکتی ندارد.
پسر جوان قطرات اشک را از
منع تماشاچیان؛ گر نکند باغبان
می نتواند به باغ, سرو روان داشتن
هاى شيطانى من شده اند خانواده دارند و بى 1
أختزادي به نامو مردم يعنى زيريا كذاشتن 0 أذ أن دل اسستجهره ميان شنت
ناموس خود آدم! من از تمام جوان ها خواهش می I Bt امد سر
کنم غیرت داشته باشند و ایام جوانی خود را با گناه
و معصیت آلوده و سیاه نکنند.
خوش بود آیینه را پرده ب
صفحه 12:
گوهری در صدف
تا دامنت بر كر كنم
آگهت از زینت چادر کنم
دختران را سد فحشاء چادر است
5220700
عزت دنیا و عقبی چادر است
حفظ چادر: آمر ن اعظم است
ی نامحرم است
چادر تا که گردد پرده دار
می شود هر دختری . کامل عیار
دس رد دون
زان که چادر یادگار فاطمه است
این کلام نغز (خوب نيكو) از بيغمير است
حفط جادر بهرون ها ستكرا
دست و پا گیرزش مخوان
صفحه 13:
چادر حضرت زهرا(س) و مسلمان شدن یهودیان
نور بود و نور که میتاب .ی مرد ببهودی غرق نور
شدهبود. اول وحشت کرد: "نکند گرویی مرد مسلمان
آتش گرفته است؟" کمی نزدیکتر شد. نه! چشمه
چشمه نور سپید بود که از آن چادر مشکی مى جوشيد.
طاقت نیاورد. رفت سراغ قوم و خویشهای
بهودیانش. گرداگرد پارچه سیاه که دیگر سیاه نبود
حلقه زده بودند.
- این پارچه مال کیست؟
- مال داماد پیغمبر است. پول نداشت گندم از من
بخرد؛ چادر زنش را گرو گذاث
— راست میگویی؟ این واقعا چادر فاطمه است؟ دخت
poly اسلام؟
- راست میگوید. من هم دیده بودم زنان مسلمان از
این پارچههای سیاه به سر میانداز:
فردايش مسلمان شده بودند. همهشان.
بكرفته از بحاراانوار ا ج6/صض +7
تقديم به شما
برفاطمه و پدر حبیبش
برفاطمه و مادر نجینش
برفاطمه و شوهر دلیرش .
برفاطمه و حسن و حسین ARIE
برفاطمه و محسن شهیدش
برفاطمه و رضای غریبش صلوات
Ye
لیم صلي لي محمد وال محمد وإ !
دم " ۱" وحول فرچیم وارزقا شام باکده و
حجاب ،عفاف و پاكدامني
چادر زیبای آسمانی را
خواهرم با غرور بر سر کن
نه خجالت بکش نه غمگین باش
چادرت ارزش است باور کن
در خیابان چهره آرایش مکن
از جوانان سلب آسایش مکن
زلف خود از روسری بیرون مریز
در مسیر چشم ها افسون مریز
یاد کـن از آتش روز مـعــاد
طره ی گیسو مده در دست باد
خواهرم دیگر تو کودک نیستی
فاش تر گویم عروسک نیستی
خواهرم ای دختر ایران زمین
یک نظر عکس شهیدان را ببین
خواهر من این لباس تنگ چیست
پوشش چسبان رنگارنگ چیست
خواهرم این قدر طنازی نکن
با اصول شرع لجبازی نکن
در امور خویش سرگردان مشو
نو عروس چشم نامردان مشو
شعر از :مرحوم آغاسـی
پند مرد عارف به جوان تازه داماد
در یکی از روزهای گرم جوانی که تازه ازدواج کرده بود خود را
به نزد عارفی رساند و به او چنین گفت:
من از راه دوری آمده ام تا از شما سوالی بپرسم که مدتی است
ذهنم را مشغول کرده است.
عارف گفت سوالت را ببرس ,اگر جوابش را بدانم از تو دریغ
نخواهم کرد.
مرد گفت :من مدتی است که ازدواج کرده ام و از زندگی ام
راضی هستم و دوست ندارم با اشتباهاتم این زندگی را از دست
بدهم .اما شنیده ام که اگر من به زنان دیگر نگاه کنم میل خود
را به همسرم از دست خواهم داد.آیا این سخن حقیقت دارد؟
چطور چنین چیزی ممکن است ممکن است؟
عارف مدتی تفکر کرد و سپس از مرد پرسید :اگر من ظرفی از
شربت به تو بدهم حال تو چگونه خواهد بود؟
مرد گفت :مطمئنا با کمال میل خواهم پذیرفت.
عارف بار دیگر پرسید :اگر قبل از آن ده ظرف آب نوشیده باشی
حالت چگونه خواهد بود؟
مرد لبخندی زد و گفت :دیگر میل زیادی به آن شربت نخواهم
داشت.
عارف گفت :جواب سوال تو هم همین طور است .اگر تو به زنان
دیگر نگاه نکرده و از آنها چشم پوشی کنی میل زیادی به
زندگی خود خواهی داشت .اما در صورتی که به آنان نگاه کنی,
اگر همسرت بهتر از آنان هم باشد ,دیگر از زندگی ات مانند قبل
لذت نخواهی برد.
چه لذتى دارد اين
حجاب!
نمى دانيد؛ واقعاً نمى دانيد چه لذتى دارد وقتى سياهى چادرم ،دل مردهايى
كه چشمشان به دنبال خوش رنگ ترين زن هاسـت را مى زند.
نمى دانيد؛ واقعاً نمى دانيد چه لذتى دارد وقتى در خيابان و دانشگاه و ...راه
مى رويد و صد قافله دل كثيف ،همره شما نيست.
نمي دانيد چقدر لذتبخش است وـقتى وارد مغازه اى مى شوم و مى پرسم :آقا!
اينا قيمتش چنده؟ و فروشنده جوابم را نمى دهد؛ دوباره مى پرسـم :آقا! اينا
چنده؟ فروشنده كه محو موهاى مشكرده زن ديگرى است و حالش دگرگون
است ،من را اص ً
ال نمى بيند .باز هم سؤالم بى جواب مى ماند و من ،خوشحال،
از مغازه بيرون مى آيم.
نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى مردهايى كه به خيابان مى آيند
تا لذت ببرند ،ذره اى به تو محل نمىگذارند.
نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى شاد و سرخوش ،در خيابان
قدم مى زنيد؛ در حالى كه دغدغه اين را نداريد كه شايد گوشه اى از زيبايى
هاتان ،پاك شده باشد و مجبور نيستيد خود را با دلهره ،به نزديك ترين محل
امن برسانيد تا هر چه زودتر ،زيبايى خود را كنترل كنيد؛ زيبايى از دست رفته
تان را به صورتتان باز گردانيد و خود را جبران كنيد.
نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى جوالنگاه نظرهاى ناپاك و
افكار پليد مردان شـهرتان نيستيد.
نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى كرم قالب ماهىگيرى شيطان
براى به دام انداختن مردان شهر نيستيد.
نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى مى بينى كه مى توانى اطاعت
خدايت را بكنى؛ نه هوايت را.
نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى در خيابان راه مى رويد؛ در
حالى كه يك عروسك متحرك نيستيد؛ يك انسان رهگذريد.
نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد اين حجاب!
خدايا! لذتم مدام باد.
جواني از انصار در مسير خود با زني روبه رو شد .در آن
روز زنان مقنعه خود را در پشت گوش ها قرار مي
دادند ،چهره آن زن نظر آن جوان را به خود جلب كرد و
چشم خود را به او دوخت .هنگامي كه زن از كنارش
گذشت ،جوان همچنان با چشمان خود او را بدرقه مي
كرد ،در حالي كه راه خود را ادامه مي داد ،تا اينكه وارد
كوچه تنگي شد و باز همچنان به پشت سر خود نگاه
مي كرد .ناگهان صورتش به ديوار خورد و تيزي
استخوان يا قطعه شيشه اي كه در ديوار بود ،صورتش
را شكافت .هنگامي كه زن رفت ،جوان به خود آمد و
ديد خون از صورتش جاري است و به لباس و سينه
اش ريخته! با خود گفت :به خدا سوگند من خدمت
پيامبر(ص) مي روم و اين ماجرا را بازگو مي كنم.
هنگامي كه چشم رسول خدا(ص) به او افتاد ،فرمود چه
شده است؟ و جوان ماجرا را نقل كرد .در اين هنگام
جبرئيل نازل شد و اين آيه را نازل كرد« :به مؤمنان بگو
چشم هاي خود را (از نگاه به نامحرمان) فرو گيرند .و
فروج خود را حفظ كنند ،اين براي آنها پاكيزه تر است
خداوند از آنچه انجام مي دهيد آگاه است ،و به زنان با
ايمان بگو ،چشم هاي خود را (از نگاه هوس آلود) فرو
گيرند ،و دامان خويش را حفظ كنند(.نور)30-
وسايل الشيعه ،ج ،14باب ،104ح
عطر پاکدامنی
نقل شده است :مردی در مدینه بود که همیشه از او بوی خوش به مشام
می رسید
روزی شخصی علتش را از او پرسید .گفت :ای مرد ! داستان من از اسرار
است و باید این س ّر ،بین من و خدای متعال باقی بماند .آن شخص او را
قسم داد و گفت :دست از تو بر نمی دارم تا آن را بیان کنی .
گفت :در اول جوانی ،بسیار زیبا بودم و شغلم پارچه فروشی بود .روزی
زنی و کنیزی د ِر دکان من آمدند و مقداری پارچه خریدند ؛ وقتی قیمت آن
ها را حساب کردم ،برخاستند و گفتند :ای جوان ! این پارچه ها را تا منزل
ما بیاور تا قیمت آن ها را تو بدهیم .
من هم برخاستم و با ایشان به راه افتادم .وقتی رسیدیم ،ایشان داخل
شدند و من مدتی بیرون ماندم .
بعد از ساعتی ،مرا به داخل خانه دعوت کردند ؛ وقتی داخل خانه شدم ،
دیدم آن منزل از فرش های نفیس و پرده های الوان و ظرف های قیمتی
زینت شده است .مرا نشاندند و پذیرایی مفصلی کردند .بعد ،آن زن چادر
از سر برداشت دیدم زنی بسیار زیبا و خوش اندام است که تا به حال مثل
چنین زنی زا ندیده بودم .او خود را به انواع جواهرات و لباس های قیمتی و
زیبا آراسته بود .آمد کنار من نشست و با ناز و کرشمه با من سخن گفت .
بعد طعام آوردند ؛ سپس به من گفت :ای جوانمرد ! غرض من از خریدن
پارچه ،به دست آوردن تو بود
وقتی چشمم به او افتاد و مهربانی هایی از او دیدم ،شیطان وسوسه ام کرد
.نزدیک بود عقل خود را از دست بدهم و دامنم آلوده شود .در این هنگام
َ
خاف
الهامی از غیب به من رسید و کسی این آیه را تالوت کرد " :و أمَم اّن
ِی ال َمأوی؛ و اما کسی که از
إن َ
فس َع ِن ال َهوی َف َّ
َم َ
قام َرب ِّ ِه َو ن َ َهی النَّ َ
الجنَّ َه ه َ
مقام پروردگار خویش ترسید و نفس خود را از هوا و هوس نهی کرد،
بهشت جایگاه دائمی او خواهد بود " .
در این هنگام لرزه ای بر بدنم افتاد و قاطعانه تصمیم گرفتم دامن پاک
خود را به گناه آلوده نکنم .آن زن مشغول عشوه گری شد ؛ اما من
توجهی به او نکردم و روی خوشی نشان ندادم .چون او مرا بی میل
دید ،به کنیزان دستور داد چوب بسیاری آوردند ،دست و پای مرا محکم
بستند و روی زمین انداختند .بعد از آن به من گفت :یا مرا به مرادم می
رسانی یا تو را به هالکت می رسانیم ؛ حال کدام را اختیار می کنی ؟
گفتم :اگر مرا قطعه قطعه کنی و به آتش بسوزانی ،مرتکب این عمل
زشت نمی شوم و دامن خود را به گناه آلوده نمی کنم .
آن ها طوری با چوب مرا زدند که خون از بدنم جاری شد .با خود گفتم :
باید حیله ای به کار ببرم و خود را از دستشان نجات دهم .فریاد زدم :
مرا نزنید ! دست و پای مرا باز کنید ،من راضی شدم .
مرا باز کردند ،من هم راه دستشویی را از آنان سؤال کردم ،داخل شدم
و خود را به نجاست آلوده کردم و بیرون آمدم .
وقتی آن زن و کنیزان نزد من آمدند ،من هم با دست آلوده به طرف
ایشان می رفتم و آنان می گریختند .
در این هنگام وقت را غنیمت شمردم و فرار کردم ،آن گاه خود را به آبی
رساندم ،جامه های خود را شستم و غسل کردم .ناگاه شخصی آمد
لباس های نیکویی به من داد و من هم پوشیدم ،سپس بوی خوشی به
من مالید و گفت :ای پرهیزکار ! چون تو پا بر نفس خود نهادی و از
آتش روز جزا ترسیدی ،تو را از این بال نجات دادیم .
آن گاه گفت :دل خوش دار که این لباس ،هرگز کهنه و چرک نمی شود
و این بوی خوش ،هرگز از تو برطرف نمی گردد .از آن روز تاکنون ،نه
لباسم چرک شده و نه بوی خوش ،از بدنم برطرف گردیده است .
منبع :خزینه الجواهر ؛ ص
ببخشید آقا ! می تونم به خانومتون نگاه کنم؟
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی
مؤدبانه گفت :
ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و
لذت ببرم؟
مرد که اص ً
ال توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا
خورده بود ،مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و
جمعیت ،یقه جوان را گرفت و عصبانی ،طوری که رگ
گردنش بیرون زده بود ،او را به دیوار کوفت و فریاد زد " :
مردیکه عوضی ! مگه خودت ناموس نداری؟ ...می خوری تو
و هفت جد و آبادت ...خجالت نمی کشی؟ "...
جوان ا ّما ،خیلی آرام ،بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد
عصبی شود و عکس العملی نشان دهد ،همانطور مؤدبانه و
متین ادامه داد :
"خیلی عذر می خوام ! فکر نمی کردم این همه عصبی و
غیرتی شین ،دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و
لذت می برن ،من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که
نامردی نکرده باشم ...حاال هم یقمو ول کنین ،از خیرش
گذشتم !"
مرد خشکش زد ...همانطور که یقه جوان را گرفته بود ،آب
دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...
حیائی غریب از سگ
فورا ً پشت پالتو را انداختم و صورتم را باز کرده صدایش زدم تا
مرا شناخت .با نهایت شرمساری به گوشه ای از کوچه خزید.
«مرحوم آقای بالدی فرمود یکی از بستگانم که چند سال در
فرانسه برای تحصیل توقف داشت در مراجعتش نقل کرد که در
پاریس خانه ای کرایه کردم و سگی را برای پاسبانی نگه داشته
بودم .شبها درب خانه را می بستم و سگ نزد در می خوابید .من
به کالس درس می رفتم و بر می گشتم و سگ همراهم به خانه
داخل می شد.
شبی مراجعتم طول کشید و هوا هم به سختی سرد بود .به
ناچار پشت گردنی پالتویم را باال آورده ،گوش ها و سرم را
پوشانیدم و دستکش در دست کرده صورتم را گرفتم؛ بطوری
که تنها چشمم برای دیدن راه باز بود.
با این هیئت به درب خانه آمدم .تا خواستم قفل در را باز کنم
سگ زبان بسته چون هیئت خود را تغییر داده بودم و صورتم را
پوشانده بودم ،مرا نشناخت و به من حمله کرد و دامن پالتویم را
گرفت .فورا ً پشت پالتو را انداختم و صورتم را باز کرده صدایش
زدم تا مرا شناخت .با نهایت شرمساری به گوشه ای از کوچه
خزید .درب خانه را باز کردم؛ هرچه اصرار کردم ،داخل خانه
نشد .به ناچار در را بسته و خوابیدم.
صبح که به سراغ سگ آمدم ،دیدم مرده است .دانستم از شدت
حیا جان داده است.
اینجاست که هر فرد از ما باید به سگ نفس خود خطاب کنیم:
"چقدر بی حیایی!!!"
آره آن سگ صاحبش را نشناخت؛ ولی وقتی دید که به صاحبش
حمله کرده ،سزای آن گستاخی را مرگ دانست.
منبع:داستانهای شگفت نوشته شهید دستغیب(ره)
فیلم موبایلی از یك دختر كه پسری را تكان
داد!!
با چند دختر جوان رابطه خیابانی داشتم و آنها را با وعده
های دروغین خام كرده بودم .من همیشه نصیحت های
مادرم را به مسخره می گرفتم و می گفتم مرا به حال خود
بگذارید تا روزهای خوش جوانی ام را سپری كنم و !...اما
راست می گویند كه دست روی دست بسیار است چون با
موضوعی روبه رو شدم كه فهمیدم پاكی و عفت بهترین و
گران بهاترین گوهر وجود آدمی است.
به گزارش مشرق به نقل از روزنامه خراسان ،پسر جوان در
دایره اجتماعی كالنتری جهاد مشهد گفت :سرتان را به درد
نیاورم من و ۲تن از دوستانم با پول تو جیبی كه در اختیار
داشتیم هر روز در خیابان ها به دنبال دختران و زنان بزك
كرده ای راه می افتادیم كه درصدد بودند جیب هایمان را
خالی كنند.
حدود ۲هفته قبل ،یكی از دوستانم با آب و تاب برایم
تعریف كرد كه با دختری باكالس آشنا شده است و ارتباط
زیادی باهم دارند .دوستم با این حرف ها مرا نیز وسوسه
كرد تا از آن دختر خانم سوءاستفاده كنم .او یك روز با آن
دختر قرار گذاشت و مرا نیز در ویالی پدرش مخفی كرد.
طبق نقشه ای كه در سر داشتیم قرار بود وقتی آن دختر
جوان به داخل باغ آمد من نیز !...
پسر جوان نفس عمیقی كشید و با حالتی تأسف بار
افزود :داخل باغ منتظر دختر خانم بودیم كه دوستم
گوشی تلفن همراه خود را روشن كرد و گفت :از
ارتباط خود با آن دختر فیلمبرداری كرده است .در
این لحظه با لبخندی گوشی را از دست او قاپیدم تا
آن تصویر كثیف را ببینم؛ اما وقتی دقیق نگاه كردم،
متوجه شدم آن دختر جوان خواهر خودم است
كه !...كنترل خودم را از دست دادم و بدون آن كه
چیزی بگویم با دوستم درگیر شدم.
من او را حسابی كتك زدم .دوستم نیز مقاومت می
كرد و با میله ای كه در دست داشت آن چنان ضربه
ای به بدنم زد كه استخوان دستم خرد شد و دچار
مشكل جدی شدم .االن دست راستم از كار افتاده
است و حس و حركتی ندارد.
پسر جوان قطرات اشك را از روی صورتش پاك
كرد و گفت :حاال می فهمم دخترانی كه طعمه هوس
های شیطانی من شده اند خانواده دارند و بی
احترامی به ناموس مردم یعنی زیرپا گذاشتن
ناموس خود آدم! من از تمام جوان ها خواهش می
كنم غیرت داشته باشند و ایام جوانی خود را با گناه
و معصیت آلوده و سیاه نكنند.
منع تماشاچیان ،گر نکند باغبان
می نتواند به باغ ،سرو روان داشتن
غنچه به باغ ایمن است،تا بُود اندر حجاب
آفت جان و دل است،چهره عیان داشتن
آیینه بی حجاب ،به تن بگیرد غبار
خوش بود آیینه را ،پرده بر آن داشتن
گوهری در صدف
گوش کن تا دامنت پُر ُد ّر کنم
آگهت از زینت چادر کنم
سد فحشاء چادر است
دختران را ّ
عزت دنیا و عقبی چادر است
حی اعظم است
حفظ چادر ،امر ّ
دست َرد بر سینه ی نامحرم است
حفظ چادر تا که گردد پرده دار
می شود هر دختری ،کامل عیار
حفظ چادر نهی زشتی می کند
دوزخی زن را بهشتی می کند
حفظ چادر قدر زن را قائمه است
زان که چادر یادگار فاطمه است
این کالم ن َغز (خوب ،نیکو) از پیغمبر است
حفظ چادر بهر زن ها سنگر است
بشنو از من ،دست و پا گیرش مخوان
از جوانان است ،از پیرش مخوان
حفظ چادر از برای بانوان
نص قرآن است چون حِ صن (دژ) ا َمان
ِّ
حفظ چادر ّ
خط و مشی زندگی است
بی حجابی منشأ آلودگی است
نیست چادر بهر ما محدودیت
بلکه باشد بهترین مصونیت
تا شوی ایمن ز خشم کردگار
چادرت را از سر خود بر مدار
تقدیم به شما
چادر حضرت زهرا(س) و مسلمان شدن یهودیان برفاطمه و پدر حبیبش
نور بود و نور که میتابید .خانهی مرد یهودی غرق نور برفاطمه و مادر نجیبش
شدهبود .اول وحشت کرد" :نکند گرویی مرد مسلمان برفاطمه و شوهر دلیرش
آتش گرفته است؟" کمی نزدیکتر شد .نه! چشمه برفاطمه و حسن و حسین عزیزش
چشمه نور سپید بود که از آن چادر مشکی میجوشید.
برفاطمه و محسن شهیدش
طاقت نیاورد .رفت سراغ قوم و خویشهای
یهودیاش .گرداگرد پارچه سیاه که دیگر سیاه نبود برفاطمه و رضای غریبش صلوات
حلقه زده بودند.
ـ این پارچه مال کیست؟
ـ مال داماد پیغمبر است .پول نداشت گندم از من
بخرد ،چادر زنش را گرو گذاشت پیشم در ازای مشتی
گندم.
ـ راست میگویی؟ این واقعا چادر فاطمه است؟ دختر
پیامبر اسالم؟
ـ راست میگوید .من هم دیده بودم زنان مسلمان از
این پارچههای سیاه به سر میاندازند...
فردایش مسلمان شده بودند .همهشان.
برگرفته از بحاراالنوار /ج/۴۳ص 30