حجاب، عفاف و پاکدامنی
اسلاید 1: حجاب، عفاف و پاكدامنيچادر زیبای آسمانی را خواهرم با غرور بر سر کن نه خجالت بکش نه غمگین باش چادرت ارزش است باور کن
اسلاید 2: در خیابان چهره آرایش مکن از جوانان سلب آسایش مکن زلف خود از روسری بیرون مریز در مسیر چشم ها افسون مریز یاد کـن از آتش روز مـعــاد طره ی گیسو مده در دست باد خواهرم دیگر تو کودک نیستی فاش تر گویم عروسک نیستی خواهرم ای دختر ایران زمین یک نظر عکس شهیدان را ببین خواهر من این لباس تنگ چیست پوشش چسبان رنگارنگ چیست خواهرم این قدر طنازی نکن با اصول شرع لجبازی نکن در امور خویش سرگردان مشو نو عروس چشم نامردان مشو شعر از: مرحوم آغاسی
اسلاید 3: پند مرد عارف به جوان تازه داماد در یکی از روزهای گرم جوانی که تازه ازدواج کرده بود خود را به نزد عارفی رساند و به او چنین گفت: من از راه دوری آمده ام تا از شما سوالی بپرسم که مدتی است ذهنم را مشغول کرده است. عارف گفت سوالت را ببرس, اگر جوابش را بدانم از تو دریغ نخواهم کرد. مرد گفت: من مدتی است که ازدواج کرده ام و از زندگی ام راضی هستم و دوست ندارم با اشتباهاتم این زندگی را از دست بدهم. اما شنیده ام که اگر من به زنان دیگر نگاه کنم میل خود را به همسرم از دست خواهم داد.آیا این سخن حقیقت دارد؟ چطور چنین چیزی ممکن است ممکن است؟ عارف مدتی تفکر کرد و سپس از مرد پرسید: اگر من ظرفی از شربت به تو بدهم حال تو چگونه خواهد بود؟ مرد گفت : مطمئنا با کمال میل خواهم پذیرفت. عارف بار دیگر پرسید: اگر قبل از آن ده ظرف آب نوشیده باشی حالت چگونه خواهد بود؟ مرد لبخندی زد و گفت: دیگر میل زیادی به آن شربت نخواهم داشت. عارف گفت: جواب سوال تو هم همین طور است. اگر تو به زنان دیگر نگاه نکرده و از آنها چشم پوشی کنی میل زیادی به زندگی خود خواهی داشت. اما در صورتی که به آنان نگاه کنی, اگر همسرت بهتر از آنان هم باشد, دیگر از زندگی ات مانند قبل لذت نخواهی برد.
اسلاید 4: چه لذتى دارد اين حجاب! نمى دانيد؛ واقعاً نمى دانيد چه لذتى دارد وقتى سياهى چادرم، دل مردهايى كه چشمشان به دنبال خوش رنگ ترين زن هاست را مى زند. نمى دانيد؛ واقعاً نمى دانيد چه لذتى دارد وقتى در خيابان و دانشگاه و... راه مى رويد و صد قافله دل كثيف، همره شما نيست. نمي دانيد چقدر لذتبخش است وقتى وارد مغازه اى مى شوم و مى پرسم: آقا! اينا قيمتش چنده؟ و فروشنده جوابم را نمى دهد؛ دوباره مى پرسم: آقا! اينا چنده؟ فروشنده كه محو موهاى مشكرده زن ديگرى است و حالش دگرگون است، من را اصلاً نمى بيند. باز هم سؤالم بى جواب مى ماند و من، خوشحال، از مغازه بيرون مى آيم. نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى مردهايى كه به خيابان مى آيند تا لذت ببرند، ذره اى به تو محل نمىگذارند. نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى شاد و سرخوش، در خيابان قدم مى زنيد؛ در حالى كه دغدغه اين را نداريد كه شايد گوشه اى از زيبايى هاتان، پاك شده باشد و مجبور نيستيد خود را با دلهره، به نزديك ترين محل امن برسانيد تا هر چه زودتر، زيبايى خود را كنترل كنيد؛ زيبايى از دست رفته تان را به صورتتان باز گردانيد و خود را جبران كنيد. نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى جولانگاه نظرهاى ناپاك و افكار پليد مردان شهرتان نيستيد. نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى كرم قلاب ماهىگيرى شيطان براى به دام انداختن مردان شهر نيستيد. نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى مى بينى كه مى توانى اطاعت خدايت را بكنى؛ نه هوايت را. نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى در خيابان راه مى رويد؛ در حالى كه يك عروسك متحرك نيستيد؛ يك انسان رهگذريد. نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد اين حجاب! خدايا! لذتم مدام باد.
اسلاید 5: جواني از انصار در مسير خود با زني روبه رو شد. در آن روز زنان مقنعه خود را در پشت گوش ها قرار مي دادند، چهره آن زن نظر آن جوان را به خود جلب كرد و چشم خود را به او دوخت. هنگامي كه زن از كنارش گذشت، جوان همچنان با چشمان خود او را بدرقه مي كرد، در حالي كه راه خود را ادامه مي داد، تا اينكه وارد كوچه تنگي شد و باز همچنان به پشت سر خود نگاه مي كرد. ناگهان صورتش به ديوار خورد و تيزي استخوان يا قطعه شيشه اي كه در ديوار بود، صورتش را شكافت. هنگامي كه زن رفت، جوان به خود آمد و ديد خون از صورتش جاري است و به لباس و سينه اش ريخته! با خود گفت: به خدا سوگند من خدمت پيامبر(ص) مي روم و اين ماجرا را بازگو مي كنم. هنگامي كه چشم رسول خدا(ص) به او افتاد، فرمود چه شده است؟ و جوان ماجرا را نقل كرد. در اين هنگام جبرئيل نازل شد و اين آيه را نازل كرد: «به مؤمنان بگو چشم هاي خود را (از نگاه به نامحرمان) فرو گيرند. و فروج خود را حفظ كنند، اين براي آنها پاكيزه تر است خداوند از آنچه انجام مي دهيد آگاه است، و به زنان با ايمان بگو، چشم هاي خود را (از نگاه هوس آلود) فرو گيرند، و دامان خويش را حفظ كنند.(نور-30)وسايل الشيعه، ج14، باب 104، ح
اسلاید 6: عطر پاکدامنی نقل شده است: مردی در مدینه بود که همیشه از او بوی خوش به مشام می رسید روزی شخصی علتش را از او پرسید . گفت : ای مرد ! داستان من از اسرار است و باید این سرّ ، بین من و خدای متعال باقی بماند . آن شخص او را قسم داد و گفت : دست از تو بر نمی دارم تا آن را بیان کنی . گفت : در اول جوانی ، بسیار زیبا بودم و شغلم پارچه فروشی بود . روزی زنی و کنیزی درِ دکان من آمدند و مقداری پارچه خریدند ؛ وقتی قیمت آن ها را حساب کردم ، برخاستند و گفتند : ای جوان ! این پارچه ها را تا منزل ما بیاور تا قیمت آن ها را تو بدهیم . من هم برخاستم و با ایشان به راه افتادم . وقتی رسیدیم ، ایشان داخل شدند و من مدتی بیرون ماندم . بعد از ساعتی ، مرا به داخل خانه دعوت کردند ؛ وقتی داخل خانه شدم ، دیدم آن منزل از فرش های نفیس و پرده های الوان و ظرف های قیمتی زینت شده است . مرا نشاندند و پذیرایی مفصلی کردند . بعد ، آن زن چادر از سر برداشت دیدم زنی بسیار زیبا و خوش اندام است که تا به حال مثل چنین زنی زا ندیده بودم . او خود را به انواع جواهرات و لباس های قیمتی و زیبا آراسته بود . آمد کنار من نشست و با ناز و کرشمه با من سخن گفت . بعد طعام آوردند ؛ سپس به من گفت : ای جوانمرد ! غرض من از خریدن پارچه ، به دست آوردن تو بود وقتی چشمم به او افتاد و مهربانی هایی از او دیدم ، شیطان وسوسه ام کرد . نزدیک بود عقل خود را از دست بدهم و دامنم آلوده شود . در این هنگام الهامی از غیب به من رسید و کسی این آیه را تلاوت کرد : " و أمّا مَن خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَی النَّفسَ عَنِ الهَوی فَإنَّ الجَنَّهَ هِیَ المَأوی؛ و اما کسی که از مقام پروردگار خویش ترسید و نفس خود را از هوا و هوس نهی کرد، بهشت جایگاه دائمی او خواهد بود . "
اسلاید 7: در این هنگام لرزه ای بر بدنم افتاد و قاطعانه تصمیم گرفتم دامن پاک خود را به گناه آلوده نکنم . آن زن مشغول عشوه گری شد ؛ اما من توجهی به او نکردم و روی خوشی نشان ندادم . چون او مرا بی میل دید ، به کنیزان دستور داد چوب بسیاری آوردند ، دست و پای مرا محکم بستند و روی زمین انداختند . بعد از آن به من گفت : یا مرا به مرادم می رسانی یا تو را به هلاکت می رسانیم ؛ حال کدام را اختیار می کنی ؟ گفتم : اگر مرا قطعه قطعه کنی و به آتش بسوزانی ، مرتکب این عمل زشت نمی شوم و دامن خود را به گناه آلوده نمی کنم . آن ها طوری با چوب مرا زدند که خون از بدنم جاری شد . با خود گفتم : باید حیله ای به کار ببرم و خود را از دستشان نجات دهم . فریاد زدم : مرا نزنید ! دست و پای مرا باز کنید ، من راضی شدم . مرا باز کردند ، من هم راه دستشویی را از آنان سؤال کردم ، داخل شدم و خود را به نجاست آلوده کردم و بیرون آمدم . وقتی آن زن و کنیزان نزد من آمدند ، من هم با دست آلوده به طرف ایشان می رفتم و آنان می گریختند . در این هنگام وقت را غنیمت شمردم و فرار کردم ، آن گاه خود را به آبی رساندم ، جامه های خود را شستم و غسل کردم . ناگاه شخصی آمد لباس های نیکویی به من داد و من هم پوشیدم ، سپس بوی خوشی به من مالید و گفت : ای پرهیزکار ! چون تو پا بر نفس خود نهادی و از آتش روز جزا ترسیدی ، تو را از این بلا نجات دادیم . آن گاه گفت : دل خوش دار که این لباس ، هرگز کهنه و چرک نمی شود و این بوی خوش ، هرگز از تو برطرف نمی گردد . از آن روز تاکنون ، نه لباسم چرک شده و نه بوی خوش ، از بدنم برطرف گردیده است . منبع : خزینه الجواهر ؛ ص
اسلاید 8: ببخشید آقا ! می تونم به خانومتون نگاه کنم؟ جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت : ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟ مرد که اصلاً توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود ، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود ، او را به دیوار کوفت و فریاد زد : " مردیکه عوضی ! مگه خودت ناموس نداری؟ ... می خوری تو و هفت جد و آبادت ... خجالت نمی کشی؟ ..." جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد : "خیلی عذر می خوام ! فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم !" مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود ، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...
اسلاید 9: حیائی غریب از سگ فوراً پشت پالتو را انداختم و صورتم را باز کرده صدایش زدم تا مرا شناخت. با نهایت شرمساری به گوشه ای از کوچه خزید. «مرحوم آقای بلادی فرمود یکی از بستگانم که چند سال در فرانسه برای تحصیل توقف داشت در مراجعتش نقل کرد که در پاریس خانه ای کرایه کردم و سگی را برای پاسبانی نگه داشته بودم. شبها درب خانه را می بستم و سگ نزد در می خوابید. من به کلاس درس می رفتم و بر می گشتم و سگ همراهم به خانه داخل می شد. شبی مراجعتم طول کشید و هوا هم به سختی سرد بود. به ناچار پشت گردنی پالتویم را بالا آورده، گوش ها و سرم را پوشانیدم و دستکش در دست کرده صورتم را گرفتم؛ بطوری که تنها چشمم برای دیدن راه باز بود. با این هیئت به درب خانه آمدم. تا خواستم قفل در را باز کنم سگ زبان بسته چون هیئت خود را تغییر داده بودم و صورتم را پوشانده بودم، مرا نشناخت و به من حمله کرد و دامن پالتویم را گرفت. فوراً پشت پالتو را انداختم و صورتم را باز کرده صدایش زدم تا مرا شناخت. با نهایت شرمساری به گوشه ای از کوچه خزید. درب خانه را باز کردم؛ هرچه اصرار کردم، داخل خانه نشد. به ناچار در را بسته و خوابیدم. صبح که به سراغ سگ آمدم، دیدم مرده است. دانستم از شدت حیا جان داده است. اینجاست که هر فرد از ما باید به سگ نفس خود خطاب کنیم: "چقدر بی حیایی!!!" آره آن سگ صاحبش را نشناخت؛ ولی وقتی دید که به صاحبش حمله کرده، سزای آن گستاخی را مرگ دانست. منبع:داستانهای شگفت نوشته شهید دستغیب(ره)
اسلاید 10: فیلم موبایلی از یك دختر كه پسری را تكان داد!!با چند دختر جوان رابطه خیابانی داشتم و آنها را با وعده های دروغین خام كرده بودم. من همیشه نصیحت های مادرم را به مسخره می گرفتم و می گفتم مرا به حال خود بگذارید تا روزهای خوش جوانی ام را سپری كنم و ...! اما راست می گویند كه دست روی دست بسیار است چون با موضوعی روبه رو شدم كه فهمیدم پاكی و عفت بهترین و گران بهاترین گوهر وجود آدمی است.به گزارش مشرق به نقل از روزنامه خراسان، پسر جوان در دایره اجتماعی كلانتری جهاد مشهد گفت: سرتان را به درد نیاورم من و ۲ تن از دوستانم با پول تو جیبی كه در اختیار داشتیم هر روز در خیابان ها به دنبال دختران و زنان بزك كرده ای راه می افتادیم كه درصدد بودند جیب هایمان را خالی كنند.حدود ۲ هفته قبل، یكی از دوستانم با آب و تاب برایم تعریف كرد كه با دختری باكلاس آشنا شده است و ارتباط زیادی باهم دارند. دوستم با این حرف ها مرا نیز وسوسه كرد تا از آن دختر خانم سوءاستفاده كنم. او یك روز با آن دختر قرار گذاشت و مرا نیز در ویلای پدرش مخفی كرد. طبق نقشه ای كه در سر داشتیم قرار بود وقتی آن دختر جوان به داخل باغ آمد من نیز ...!
اسلاید 11: پسر جوان نفس عمیقی كشید و با حالتی تأسف بار افزود: داخل باغ منتظر دختر خانم بودیم كه دوستم گوشی تلفن همراه خود را روشن كرد و گفت: از ارتباط خود با آن دختر فیلمبرداری كرده است. در این لحظه با لبخندی گوشی را از دست او قاپیدم تا آن تصویر كثیف را ببینم؛ اما وقتی دقیق نگاه كردم، متوجه شدم آن دختر جوان خواهر خودم است كه ...! كنترل خودم را از دست دادم و بدون آن كه چیزی بگویم با دوستم درگیر شدم.من او را حسابی كتك زدم. دوستم نیز مقاومت می كرد و با میله ای كه در دست داشت آن چنان ضربه ای به بدنم زد كه استخوان دستم خرد شد و دچار مشكل جدی شدم. الان دست راستم از كار افتاده است و حس و حركتی ندارد.پسر جوان قطرات اشك را از روی صورتش پاك كرد و گفت: حالا می فهمم دخترانی كه طعمه هوس های شیطانی من شده اند خانواده دارند و بی احترامی به ناموس مردم یعنی زیرپا گذاشتن ناموس خود آدم! من از تمام جوان ها خواهش می كنم غیرت داشته باشند و ایام جوانی خود را با گناه و معصیت آلوده و سیاه نكنند.منع تماشاچیان، گر نکند باغبان می نتواند به باغ، سرو روان داشتنغنچه به باغ ایمن است،تا بُود اندر حجاب آفت جان و دل است،چهره عیان داشتنآیینه بی حجاب ، به تن بگیرد غبار خوش بود آیینه را ، پرده بر آن داشتن
اسلاید 12: گوهری در صدف گوش کن تا دامنت پُر دُرّ کنم آگهت از زینت چادر کنم دختران را سدّ فحشاء چادر است عزت دنیا و عقبی چادر است حفظ چادر ، امر حیّ اعظم است دست رَد بر سینه ی نامحرم است حفظ چادر تا که گردد پرده دار می شود هر دختری ، کامل عیار حفظ چادر نهی زشتی می کند دوزخی زن را بهشتی می کند حفظ چادر قدر زن را قائمه است زان که چادر یادگار فاطمه است این کلام نَغز (خوب ، نیکو) از پیغمبر است حفظ چادر بهر زن ها سنگر است بشنو از من ، دست و پا گیرش مخوان از جوانان است ، از پیرش مخوان حفظ چادر از برای بانوان نصِّ قرآن است چون حِصن (دژ) اَمان حفظ چادر خطّ و مشی زندگی است بی حجابی منشأ آلودگی است نیست چادر بهر ما محدودیت بلکه باشد بهترین مصونیت تا شوی ایمن ز خشم کردگار چادرت را از سر خود بر مدار
اسلاید 13: چادر حضرت زهرا(س) و مسلمان شدن یهودیان نور بود و نور که میتابید. خانهی مرد یهودی غرق نور شدهبود. اول وحشت کرد: "نکند گرویی مرد مسلمان آتش گرفته است؟" کمی نزدیکتر شد. نه! چشمه چشمه نور سپید بود که از آن چادر مشکی میجوشید. طاقت نیاورد. رفت سراغ قوم و خویشهای یهودیاش. گرداگرد پارچه سیاه که دیگر سیاه نبود حلقه زده بودند. ـ این پارچه مال کیست؟ـ مال داماد پیغمبر است. پول نداشت گندم از من بخرد، چادر زنش را گرو گذاشت پیشم در ازای مشتی گندم.ـ راست میگویی؟ این واقعا چادر فاطمه است؟ دختر پیامبر اسلام؟ـ راست میگوید. من هم دیده بودم زنان مسلمان از این پارچههای سیاه به سر میاندازند...فردایش مسلمان شده بودند. همهشان.برگرفته از بحارالانوار/ ج۴۳/ص 30 تقدیم به شما برفاطمه و پدر حبیبش برفاطمه و مادر نجیبش برفاطمه و شوهر دلیرش برفاطمه و حسن و حسین عزیزش برفاطمه و محسن شهیدش برفاطمه و رضای غریبش صلوات
نقد و بررسی ها
هیچ نظری برای این پاورپوینت نوشته نشده است.