تعداد اسلایدهای پاورپوینت: 13 اسلاید 23 نفر پسر بچه جنگ ایران و عراق

نیما

صفحه 1:

صفحه 2:
* علیرضا شیخ حسینی - محمد ساردویی - ابوالفضل محمدی - حمید تقی زاده - منصور محمود آبادی - عباس پور خسروانی - سید عباس سعادت - یحیی دادی نسب (قشمی) - حسن مستشرق - احمد علی حسینی - محمد باباخانی - یحیی کسایی نجفی - رضا ‎ell‏ قلی زاده - حمید رضا مستقیمی - حسین قاضی زاده - مجید ضیغمی نژاد - جواد خواجویی - محمود رعیت نژاد - سید على نور الدينى - محمد صالحی - حسین بهزادی - احمد یوسف زاده مولایی - سلمان زاد خوش.

صفحه 3:
‎Galas ۰‏ انتنامی:دهت کنید. این اسامی نرداتی ‎aS Saal‏ چند سال از بهترین سال های نوجوانی و جوانی خود را در کتار هم گذرانده اند. این ها گروهی از اسیران جنگ ایران و عراق هستند. * قصه ی این آدم ها کمی فراز و نشیب دارد؛ همه شان در يك روزء اما د ر چند جبهه ی مختلف اسیر شده اند؛ 0 اردیبهشت 1361. در لحظه ی اسارت. از نوجوان 3 ساله میان شان بود تا جوان هجده ساله, لحظه های اسارت شان هم پر از حادثه بوده. ‎

صفحه 4:
* لحظات اسارترضا امام قلی زاده - متولد 1343 - لحظه های اسارت را این طور تعریف می کند:" صبح روز عمليات بود كه فهميديم بيش از حد تعیین شده پیشروی کرده ایم؛ حدود چهار پنج خط جلوتر و ميان عراقى ها توديم. أر 23 نغره من بودمة اخهدايوسفة راده عليرها ‎Gass‏ حسینی, عباس پور خسروانی - که مجروح بود- و منصور که - از همه مان کم سن و سال تر و جثه اش هم از همه کوچك تر بود :14 ساله» اما با سعی و تلاش- بهٌ زخم بچه ها رسیدگی می کرد. عراقی ها هر لحظه حلقه ی محاصره را تنگ تر می کردند. کم کم مهمات مان هم ‎ys amu ales‏ امن ميان جند تا از بچة های تتدرعتایتن هم با ما بودنت ار جعله ند بیوفرد. دفتن عوافین ‎digi axle‏ ‎be‏ زشبدند پیرفرد که فشنگ هایشن هام کنده بودهبا سنگ به عراقی ها حمله ور شد. عراقی ها هم به رویش رگبار بستند و..."اسرا روانه ی شهر بصره می شوند.

صفحه 5:

صفحه 6:
احمد یوسف زاده - متولد 1345 می گوید: "با این که کلی کتك خوردم اما حاضر نشدم بگویم چهارده سال دارم. آخر سر با دو سال تخفیف گفتم شانزده ساله ام. اما دیگر کار از کار گذشته بود و آن قدر کتك خورده بودم که به درد مصاحبه نمی خوردم. برم گرداندند تو سلول» پیش بقیه. ساعتی بعد در باز شد و اسماعیل - سرباز شکنجه گر اتاق مصاحبه - تو در قاب شد.

صفحه 7:
* از ملا صالح - مترجم مان - خواست نام کسی را از روی لیست تو دستش بخواند. صالح صدا زد « احمد, محمد, یوسف, پوسف زاده ». حیران بلند شدم. سرباز کمی خیره ام شد, بعد چیزهایی به صالح گفت: صالح, مشکوك نگاهم کرد. اسماعیل راه افتاد که برود. در همین حال یکی از دوستان ارتشی گفت صالح بگو صبر کند. دوست ارتشی دو ماه قبل از ما اسیر شده بود و کمی عربی می دانست اسماعیل برگشت, نگاه تندی به او کرد و از صالح خواست حرف هایش را ترجمه کند. دوست ارتشی گفت: صالح به او بگو که اين پسر اشتباه گفته, بگوء می گوید چهارده سالش است! از همین چیزها به او بگو... بعد رو به من گفت: اخوی جان! ظاهراً می خواهند شما را برگردانند به ايران ... شاید راست باشد. این کار را برای قبلیغات می کتند. این باروت اسماغیل ت الان داشتت بة صالح می گفت که ما به او می گوییم, بگو چهارده سالت است, قبول نمی کند. اگر قبول می کرد می فرستادیمش ‎soll‏ به اين ترتیب علیرغم میل باطنی, من هم شدم جزو 23 نفر..." این گروه از بقیه جدا و به جای دیگری در همان استخبارات برده می شوند. از همین جا ملا صالح قاری هم می شود مترجم شان. او که متولد سال 1320 است» می گوید: "قبل از انقلاب مدت ها در زندان های شاه با بسیاری از بزرگان مانند مرحوم طالقانی دربند بودم. بعد از انقلاب در رادیو آبادان مشغول به کار شدم. مدتی بعد درحال انجام يك مأموریت مخفیانه روی آب, توسط عراقی ها محاصره شدیم. برای این که آنها بویی نبرند, قایق را غرق کردم و خود تن به اسارت دادم.

صفحه 8:
*متولد 1345 - در باره آن روزها می گوید: "وقتی عراقی ها از صالح خواستند تا مارا بر حسب بسیجی, سپاهی یا ارتشى بودن جدا كندء صالح رو به ما فت: بسیجی ها يك طرف , ارتشی ها يك طرف و سياهيان هم كه نداريد يك طرف. و ما فهميديم كه نبايد بكوييم سياهى هستيم و كر نه ..."

صفحه 9:
منصور محمود آبادی © متولد 1347 -ادامه حن: دهد *بعد صندام هتوچه یجیی دادی نسب شد. یحیی در میان ماء کاملاً به چشم می آمد. او مانند آفریقایی ها بود, يوست بدنش سياه و موهای سرش وزوزی. صدام از او پرسید شما سودانی هستید؛ یحیی خودش را معرفی کرد و گفت که اهل جزیره ی قشم است . صدام گفت: ها! جزیره قشم بزرگ ترین جزیره ی خلیج عرب(فارس) ..."در اين موقع» محافظان صدام طوری ایستاده بودند که دوربین نتواند آن ها را نشان بدهد و به نظر يك جلسه آزاد بیاید. حسین بهزادی می گوید: "جعبه ای آوردند و جلوی صدام گذاشتند. برایم سوال شد که آن چیست. کمی بعد ختداخ در آن‌برا باز کزوو سنگاری در آوزد‌سیگاز بزگ: صدام خنده های بلندی سر می داد. به كمك همین خنده ها به اوضاع مسلط مى شد"

صفحه 10:
حمید مستقیمی متولد * ادامه می دهد: "صدام گفت حالا از دخترم حلا می خواهم به نشانه ی پیام صلح و دوستی, به هر يك از شما يك گل سفید سبد كل را در دستش گرفت. حلا به هر يك از ما گلی هدیه کرد..."

صفحه 11:
حسن مستشرق * ماجرا را این طور شرح می دهد: "آخر سر صدام از ما خواست که برویم پشت سرش تا عکس یادگاری بياندازيم. محمود رعیت نژاد - متولد 1344 - از من پرسید چه کار کنیم. بیا کلت اش را برداریم. گفتم مگر می شود. همه مان را می کشند, گفت عیبی ندارد . بگذار این کار را بکنیم. محمود رفت پشت سر صدام. افسران محافظ هم پشت سرش بودند. من هم مشغول سرگرم کردن محافظین شدم. محمود دستش را آرام برد به طرف شانه ‎sla‏ صدام. اما ناگهان یکی از محافظین چنان به دست و صورت محمود زد که بنده عم خدا پرت شد آن طرف." * بعد از این صدام از سالن خارج می شود. اسرا را هم خارج می كنند. در راه بركشت آنها را در ميدانى يياده مى كنند. بعد از آنها مى خواهند آرام و جند قا جند تا با هم قدم بزنند. دوربين ها هم مشغول می شوند. بچه ها متوجه می شوند و به نشانه ی اعتراض هر يك گوشه ای می نشینند. عراقی ها که در پشت دوربین ها بودند. سراغ بچه ها می روند. بعد با باتوم و کتك ‎ol‏ ‏ها را مجبور می کنند کم به هر چه آنها می خواهند عمل کنند. بچه ها به زور باتوم و کتك حرکت می کنند و ...

صفحه 12:
و يك خاطره هم سید عباس سعادت متولد - 4 - دارد: " در ایران کشتی گیر بودم. یکی از نگهبانان عراقی, مدعی کشتی گیری بود. بالاخره يك بار با هم کشتی گرفتیم. بعد از مدت کمی او را زمین زدم. به طوری که حتی صورتش هم يك مقداری خراش برداشت. غروب که شد کریم عراقی با همان نگهبان آمد تو سلول مان و به من گفت: قبول نیست. باید دوباره جلوی من کشتی بگیرید. من هم با بچه ها مشورت کردم. نظر بچه ها این بود که طوری کشتی بگیرم تا نه ببازم نه ببرم. . در عوض از شکنجه و کتك احتمالی رهایی می یافتیم. با نگهبان عراقی سرشاخ شدم. اما این بار مدارا کردم. خلاصه ده دقیقه يك ربعی با هم کلنجار رفتیم. هردو خسته شدیم ماجرا به خوبی و خوشی

صفحه 13:

20,000 تومان