صفحه 1:
جان فشان ای ‎ols)‏ به معنوی مر جهان کهنه را بنما نوی تفكر انتقادى در مثنوى

صفحه 2:
مقدمه اول جرا ث + ‎Gos‏

صفحه 3:
بخشی ازمعرفی مولانا ازمثنوی هذا كتابٌ المثنوي وهو أصولٌ أصو أصولٍ الدین. في کشف آسرار الوصول والیقین. وهو فقه الله الاکبر وشرغ الله الأزهر. الله الأظهر , مثل نوره كمشكاة فيها مصباح ‎ool Bal cs,‏ من الإصباح , وهو جنانٌ الجنان , ذو العيون والأغصان , منها عينٌ تسم ی عند أبناء هذا السییل سلسبیلا , وعند أصحاب المقامات والکرامات خیر مقاماً وأحسن مَُقيلا , الأبرار فيه يأكلون ویشربون , والاحرار منه یفرحون ویطربون , وهو کنیل مصر شراب للصابرین , وحسرة علي آل فرعون والکافرین , کما قال ‎ey‏ به کثیرا وبهدي به کثیرآ..

صفحه 4:
بخشی ازمعرفی مولانا ازمثنوی این است کتاب مثنوي و آن. كتابي است دربرگیرنده اصول اصل‌هاي دین در کشف اسرار وصول به حق و يقين؛ اين کتاب فقه و آیین نیکو و روشن و دلیل آشکار و متقن خداوند است. مثل نور آن همچون چرغداني است که در آن چراغي تابان(1) پرتو بیفشاند. روشنتر از روشني صبحگاهان؛ و این کتاب باغ دلهاست. انبوه از درختان و آکنده از چشمه‌ساران حکمت و معرفت. و از جمله آنها چشمه‌اي است که پیروان این راه و مردم سلسبیل‌اش نامیده‌اند. و در نزد اصحاب کرامت بهترین جایگاه و نیکوترین رامشگاه(2) است. نیکان از آن خورند و نوشند و آزادگان (رها شدگان از هوي و هوس) از آن فرحناك و طربناك شوند. و این کتاب چون رود نیل در سرزمین مصر. شربتي است براي صبر پیشگان و ثابت قدمان و حسرتي براي فرعونیان و حق پوشان, همانگونه که حق تعالي فرمود: كثيري به آن هدایت وكثيري به آن گمراه شوند(3) ... اقتباس از آیه 35 سوره نور اقتباس از آبه 35 سوره فرقان اقتباس از آبه 26 سوره بقره

صفحه 5:
استاد شهید مطهری ومقام معظم رهبری مثنوی. مثنوي؛ که خودش می‌گوید: و هو اصول اصول اصول الدین. واقعا اعتقاد من هم همین است .يك وقتی مرحوم آقای مطهری از من پرسیدند نظر شما راجع به مثنوی چیست. همین را گفتم. گفتم به نظر من مثنوی همین , است که خودش گفته: و هو اصول ... .ایشان گفت کاملا ‎Cow! Cow yd‏ من هم عقیدهام همین است. ((بیانات در دیدار شاعران با رهبر انقلاب در نیمه‌ی ماه مبارك رمضان -پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری)) http://www. leader. ir/langs/fa/?p=bayanat&id=4041

صفحه 6:
من نمی گویم که آن عالیجناب هست پیغمبر‌ولی دارد کتاب مثنوى او جو قرآن مُدل هادی بعضی و بعضی را مُضل هم به قرآنی که او را ياره سيست مثنوى قرآن شعر يارسيست مثدوی معنوی مولوی هست قرآن در زبان پهلوی

صفحه 7:
روى خود بنمود بيس حق مسرشت کاو به حرف پهلوی قرآن نوشت بيس رومى» مرشد روشن ضميس كاروان عشق و مستى را اميس منزلاش بررتس زماه و آفتاب یمه را از کهکشان سازد طناب از نی آن نی‌نواز ‎ASL‏ ‏پاز شوری در نهاد من فتاد

صفحه 8:
جلال الدین الرومي علم في الغرب مجهول في الشرق ابرز مولفات جلال الدین الرومی «المثنوی» المکتوب بالفارسية وهو منظوم علی المزدوج بالعربية. آي توحید القافية بين شطري كل بيت من أبياته المنظومة, المتحررة من القافية الموحدة. للمثتوي مقدمة كتيها الشاعر بالعربية. فيقول: «هذا كتاب المثنوي وهو أصول أصول أصول الدين. في كشف أسرار الوصول واليقين. وهو فقه الله الأكبر وشرع الله الأزهر. وبرهان الله الأخطر. مثل نوره كمشكاة فيها مصباح.. وهو كنيل مصر شراب للصابرين وحسرة على آل فرعون والکافرین»" وقد نقل الد كتور محمد عبد السلام ني ترجمة عربية لکتاب المتنوي, بعنوان «مثتوي جلال الدين الرومي. کتاب الیو الکبیر)المعروگ ثفراءاللغات التركية والعربية والفارسية تتضمن 147 رسالة ‎Sai‏ ی زمانه. وله دیوان (شمسر تبریز» غني باربعین ألف بیت. وکتاب «فیه ما فیه» وهي حادیث جلال الدین ومحاضراته علی مريدية قي المجالس الخاصة. اهتم المستشرقون بذرس کنبه وأشعاره أكثر مما قام به الباحئون والدارسون في الجامعات الشرقية تمت ترجمة العدید من مؤلفات جلال الدين الرومي إلى اللغات العالمية المعاصرة. وترجمة كولمان باركس لأشعار رومي إلى الانكليزية فقد بيع منها نصف مليون نسخة.

صفحه 9:
مقدمه دوم پارادوکس عقل و عشق در مثنو

صفحه 10:
الف -ساده‌اندیشان و ظاهربینان تصور مي‌کنند که مولوي چندان التفاتي به عقلانیت و تفکر ندارد و بدين سان عقل و عشق و دل و مغز را در مقابل هم قرار مي‌دهند. البته نگاه ساده اجمالي و غیرعمیق و غیرجامع به مثنوي به این دوگانگي و تناقض, دامن مي‌زند. مولانا در مثنوي از سه نوع عقل سخن م يكويد. دو نوع آن را مدح مي‌کند و يك نوع آن را مذمت. اگر تميزي بین این سه نوع عقل قائل نشویم. پارادوکس مورداشاره لاینحل باقي می‌ماند

صفحه 11:
سه نوع عقل 1 حقل جزوي که مولوي آن را مذموم مي‌شمارد. ابن تعقل از نظر مولوي سطحي‌نگر. خودبینانه. منفعت پرستانه. ستیزه‌جوبانه و آغشته به حیله‌ها و نيرنكها و هوآهاي نفساني است. نوع عقل در تقسيم‌بندي مولوي در شناخت حقایق و خودآگاهي و کمال انسان عقیم است. عقل غیراخلاقی 2عقل كلي. که مورد ستایش او قرار مي‌گیرد. عقلي است از هوا و هوس دسته «عقل آزاد» که دوراندیش, عاقبت بین و نقاد است. و با عشق نیز هم‌آوايي دارد. عقلاخلاقى 0 نهان جهان هستي است كه به يديدارهاي نمودهاي آن هستند. 3-عقل به معناي البته بارزترين و نيكوترين شكل عقلانيت در نزد مولانا. عقلانيتي است كه در آن انسان به بندگي خداوند رحمان گردن مي‌نهد و به کرامت او دل مي‌بندد و مشتاق وصالش مي‌شود.

صفحه 12:
عقل دو عقل است اول مكسبى كه دراموزى جو در مكتب صبى از كتاب و اوستاد و فكر و ذكر ارمغانى وز علوم خوب بكر عقل تو افزون شود از ديكران ليى نو باشى زحفظ آن كران عقل دیگر بخشش يزدان بود چشمه آن در میان جن بود عقل تحصیلی مثال جوی ها کان رود در خانه ای از کوی ها از درون خویشتن جو چشمه را تا رهی از منت هر ناسزا

صفحه 13:
ب مثنوي كتابي است تعليمي ودرعین حال الهامي که با م بسنو آغاز مى شود وقتي مولانا با هدف تعليم اين كتاب را مي‌آغازد. منتهاي مقصودش اين است كه مخاطبان كتاب از خودشيفتكى به خودآگاهي رسند. خودآگاهي مختارانه وعاقلانه . و مگر مي‌شود جز از طریق استدلال و اقناع عقلاني و بر شوراندن عقول مردم به اين هدف دست يازيد؟

صفحه 14:
ای برادر تو همه انديشه ی ما بقی خود استخوان و ريشه ی گر بود انديشه ات گل گلشنی ور بود خاری تو هیمه گلخنی گفت پیغمبر که احمق هر که است او عدو ما وغول ورهزن است هر که عاقل بود او جان ماست روح او وریح او ریحان ماست عقل دشنامم دهد من راضیم زانکه فیضی دارد از فیاضیم احمق ار حلوا نهد اندر لبم من از آن حلوای او اندر تبم

صفحه 15:
تفکر انتقادی در مثنوى

صفحه 16:
اصول تفکر نتقادی تعصب پر‌هیز از تقلید و همرنگی وهمرایی فاقد استدلال با جماعت مدارا پرهیز از قضاوت شتابزده پرهیز از مطلق اندیشی نفی جبر و پذیرفتن اختیارانسانی

صفحه 17:
اين جهان همچون درختست ای کرام ما برو چون میوه‌های نیم خام سخت كيرد خامها مر شاخ را زانک در خامی نشاید کاخ را جون بيخت و كشت شيرين لبكزان سست كيرد شاخها را بعد از آن سخت گیری و تعصب خامی است تا جنینی کار خون آشامی است

صفحه 18:
پرهیز از تقلید و همرنگی وهمرایی فاقد استدلال با جماعت گر چه تقلید است (ستون جهان هست رسوا هر مقلد ز امتحان

صفحه 19:
زانک تلید آفت هر نیکویست که بود تقلید اگر کوه قویست گس سخن گوید ز مو باریکتر آن مسرش را زان سخن نبود خبر مستيى دارد ز كنت حنود ولیک اذب وى تابمى راهيست نيك نوحه‌گر باشد مقلد در حديث جن طمع نبود مراد آن خبیث نوحه كر كويد حديث سوزناك ليك كو سوز دل ودامان جاك منبع گفتار اين سوزى بود وان مقلد کهنهآموزی بود هين مشو عه بدان كنت حززينٍ منبع گفتار این سوزی بود وان مقلد كهنهآموزى يود هين مشو غره بدان كفت حرز بار بس كاوست و بس كلردون نت نوح هك را مد باشد در حساب كاض وممن خدا كويند ليك درميان هر دو فرقى هست نيك آن كدا كويد خدا از بهس نان متقى كويد ندا ازعين جان كلى بدانستى كدا از كنت خويش بيش جشم او نه كم ماندى نه بيش سالها گوید خد آن ثانخواء همچو خر مصحف کشد از بهر کاه

صفحه 20:
۰ مسافری که در راه» شبی بر خانقاه درویشان وارد شد. الاغش را به دربان سپرد. دراویش گرسنه بودند و غذایی در بساط نداشتند. به ناچار تصمیم به فروش الاغ مسافر و تهیه غذا با پرل آن گرفتند. پس با این نقشه سماعی ترئیب دادند. مسافر هم در سماع و ذکر آنها هم آواز بود. آنگاه که سماع به اوج رسید» رئیس درویشان ترجیع بند ذکر را «خر برفت و خربرفت» نهاد. مسافر که در شوق سماع افتاده بود به تقلید از درویشان با ولع بیشتری ذکر می‌گفت. صبح هنگام وقتی همه درویشان قصد رفتن به مقاصد خود کردند بر او محقق شد كه خرش را از دست داده است! * در اين داستان خر نماد حيات انسان است. سماعى كه مسافر از دراويش مىكيرد و آن را با ولع بیشتری می‌خواند» به سان علم و دانشى است كه آن را بدون فهم اهميت آن فرا مىكيريم. صبح نماد مرك است؛ زمانى كه مردم با معرفت نسبت به حق اشيا بيدار مىشوند.

صفحه 21:
اه صوفیی در خانقاه از ره رسید مرکب خود برد و در آخر کشید از هزاران اندکی زین صوفیند باقیان در دولت او می‌زیند چون سماع آمد ز اول تا کران مطرب آغازید یک ضرب گران خر برفت و خر برفت آغاز کرد زین حراره جمله را انباز کرد چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع روز گشت و جمله گفتند الوداع خانقه خالی شد و صوفی بماند زد او رخت آن مسافر می‌فقناند

صفحه 22:
اه رخت از حجره برون آورد او تا بخر بر بندد آن همراه‌جو تا رسد در همرهان او می‌شتافت رفت در آخر خر خود را نیافت چون نیایی و نگویی ای غریب بيش آمد اين جنين ظلمى مهيب كفت والله آمدم من بارها نا ترا واقف كنم زين كارها تو همی‌گفتی که خر رفت ای پسر از همه گویندگان با ذو باز می‌گشتم که او خود واقفست زین قضا راضیست مردی عارفست كفت آن را جمله می گفتند خوش مر مرااهم وق آمد گفتتثن

صفحه 23:
مر مرا تقلیدشان بر باد داد که دو صد لعنت بر آن تقلید باد زانک آن تقلید صوفی از طمع عقل او بر بست از نور و لمع طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع مانع آمد عقل او را ز اطلاع گر طمع در آینه بر خاستی در نفاق آن آبنه چون ماستی گر ترازو را طمع بودی به مال راست کی گفتی ترازو وصف حال

صفحه 24:
مدارا كفت كه آخر اين دين كي يك بوده است؟ همواريه دو و سه بوده است و جنك قتال قائم ميان ايشان. شما دين را يك جون خواهيد كردنء يك آنجا شودء در قيامت. اما اينجا كه دنياست ممكن نيست. زيرا اين جا هر يكي را مرادي است و هوايي است مختلف. «يكي» اینجا ممکن نگردد» مكر در قيامت كه همه يكي شوند و به يك جا نظر كنند و به يك كوش و زبان شوند. ((از کتاب فیه ما فیه))

صفحه 25:
مدارا از نظرگاهست اي مغز وجود اختلاف ممن و گیر و جهود وا صد کتاب ار هست جز یک باب نیست صد جهت را قصد جز محراب نیست این طرق را مخلصش یک خانه است ‏ این هزاران سنبل از یک دانه است زانک خود ممدوح جز یک بیش نیست کیشها زبن روی جز یک کیش نیست دان که هر مدحی بنور حق رود بر صور و اشخاص عاریت بود

صفحه 26:
پرهیز از مطلق اندیشی ونسبیت حقیقت همچنانک هر کسی در معرفت می‌کند موصوف غیبی را صفت فلسفى از نوع ديكر كرده شرح باحثی مر گفت او را كرده جرح وآن دكر در هر دو طعنه مىزند وآن دكر از زرق جانى مىكند هر يك از ره اين نشانها زان دهند تا كمان آيد كه ايشان زان ده‌اند اين حقيقت دان نه حقاند اين همه نه به كلى كمرهانند اين رمه زانک بی حق باطلی ناید پدید قلب را ابله به بوى زر خريد

صفحه 27:
پرهیز از مطلق اندیشی ونسبیت حقیقت گر نبودی در جهان نقدی روان قلبها را خرج کردن کی توان تا نباشد راست کی باشد دروغ آن دروغ از راست می‌گیرد فروغ بر امید راست کژ را می‌خرند زهر در قندی رود آنگه خورند گرنباشد گندم محبوب‌نوش چه برد گندم‌تمای جو فروش پس مگو کین جمله دمها باطل‌اند باطلان بر بوی حق دام دل‌اند

صفحه 28:
پرهیز از مطلق اندیشی ونسبیت حقیقت پس مگو جمله خیالست و ضلال حق شب قدرست در شبها نهان نه همه شبها بود قدر ای جوان در ميان دلق بوشان يك فقير ممن كيس مميز كو كه تا گرنه معیوبات باشد در جهان پس بود کالاشناسی سخت سهل ور همه عیبست دانش سود نیست آنک گوید جمله حق‌اند احمقیست بی‌حقیقت نیست در عالم خیال تا کند جان هر شبی را امتحان نه همه شبها بود خالی از آن امتحان کن وانک حقست آن بگیر باز داند حیزکان را از فتی تاجران باشند جمله ابلهان چونک عیبی نیست چه نااهل و اهل چون همه چوبست اینجا عود نیست وانک گوید جمله باطل او شقیست

صفحه 29:
پرهیز از قضاوت شتابزده حزم جه بود در دو تدبير احتياط از دو آن گیری که دورست از خباط صبر كردن بهر اين نبود حرج صبر کن کالصبر مفتاح الفرج زین کمین بی صبر و حزمی کس نرست حزم را خود صبر آمد پا و دست حزم کن از خورد کین زهرین گیاست حزم كردن زور و نور انبياست كاه باشد کو به هر بادی جهد کوه کی مر باد را وزنی نهد حزم اين باشد كه نفريبد ترا چرب و نوش و دامهای اين سرا

صفحه 30:
پرهیز از قضاوت ‎0d pled‏ چشم آخربین تواند دید راست چشم آخربین غرورست و خطاست ای بسا شیرین که چون شکر بود ليك زهر اندر شكر مضمر بود

صفحه 31:
یزکیهم ویعلمهم مادراين انبار گندم می کنیم كنم جمع آمده كم مى كنيم مي نينديشيم آخر ما به هوش كين خلل از كندم است يا مكرموش موش تا انبار ما حفره ز دست و از فنش انبار ما ویران, شدست اول اي جان دفع شرموش کن و آنگهان در جمع گندم جوش کن

صفحه 32:
تشنه مسنالد که "کو آب گوار؟ ‎OT‏ هم نالد که "کو آن آب خوار؟ بانگ آبم من به گوش تشنگان همچو باران سرسم از آسمان گر سخن کش یابم اندر انجمن صد هزاران گل برویم چون چمن

جان فِشان ای آفتاب معنوی َمر جهان کُهنه را بِنما نُوی تفکر انتقادی در مثنوی ارائه:دکتر علیرضا یوسفی مقدمه اول چرا مثنوی؟ بخشی ازمعرفی موالنا ازمثنوی ُ أصول الدين ،في كشف أسرا ِر ِ أصول ِ أصول كتاب المثنوي وهو هذا ُ الله األزهر ،وبرهان وشرع ِ الوصول واليقين ،وهو فقه الله األكبر ِ ُ ِق إشراق ًا أنو َر الله األظهر ,مثل نوره كمشكاة فيها مصباح ,يُشر ُ عين نان َ الجنان ,ذو العيون واألغصان ,منها ٌ من اإلصباح ,وهو ِج ُ تُسم ّNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNN ى عند أبناء هذا السبيل سلسبيال ,وعند أصحاب المقامات والكرامات خير مقام ًا وأحسن َمقيال ,األبرار فيه يأكلون َنيل مصر ويشربون ,واألحرار منه يفرحون ويطربون ,وهو ك ِ فرعون والكافرين ,كما قال شراب للصابرين ,وحسرة على آل َ ٌ به كثيراً... هدي ِ يضلًاريثك هب ّ ويَ ِ بخشی ازمعرفی موالنا ازمثنوی اين است كتاب مثنوي و آن ،كتابي است دربرگيرنده اصول اصل‌هاي دين در كشف اسرار وصول به حق و يقين؛ اين كتاب فقه و آيين نيكو و روشن و دليل آشكار و متقن خداوند است .مثل نور آن همچون چرغداني است كه در آن چراغي تابان( )1پرتو بيفشاند ،روشنتر از روشني صبحگاهان؛ و اين كتاب باغ دلهاست .انبوه از درختان و آكنده از چشمه‌ساران حكمت و معرفت ،و از جمله آنها چشمه‌اي است كه پيروان اين راه و مردم سلسبيل‌اش ناميده‌اند ،و در نزد اصحاب كرامت بهترين جايگاه و نيكوترين رامشگاه( )2است .نيكان از آن خورند و نوشند و آزادگان (رها شدگان از هوي و هوس) از آن فرحناك و طربناك شوند .و اين كتاب چون رود نيل در سرزمين مصر ،شربتي است براي صبر پيشگان و ثابت قدمان و حسرتي براي فرعونيان و حق پوشان ،همانگونه كه حق تعالي فرمود :كثيري به آن هدايت وكثيري به آن گمراه شوند(... )3 اقتباس از آيه 35سوره نور اقتباس از آيه 35سوره فرقان اقتباس از آيه 26سوره بقره استاد شهید مطهری ومقام معظم رهبری مثنوى ،مثنوى؛ كه خودش می‌گويد :و هو اصول اصول اصول الدين .واقع ًا اعتقاد من هم همين است .يك وقتى مرحوم آقاى مطهرى از من پرسيدند نظر شما راجع به مثنوى چيست ،همين را گفتم .گفتم به نظر من مثنوى همين است كه خودش گفته :و هو اصول . ...ايشان گفت كام ً ال درست است ،من هم عقيدهام همين اسNت. ((بيانات در ديدار شاعران با رهبر انقالب در نيمه‌ی ماه مبارك رمضان -پایگاه اطالع رسانی دفتر مقام معظم رهبری)) ‏http://www.leader.ir/langs/fa/?p=bayanat&id=4041 من نمی گویم که آن عالیجناب مثنوی او چو قرآن ُمدل شیخ بهایی هست پیغمبر٬ولی دارد کتاب هادی بعضی و بعضی را ُمضل هم به قرآنی که او را پاره سیست مثنوی قرآن شعر پارسیست مثنـوی معنـوی مولوی هست قرآن در زبان پهلوی شهریار جامی عالمه اقبال الهوری روي خود بنمود پير حق سرشت كاو به حرف پهلوي قرآن نوشت پير رومي ،مرشد روشن ضمير كاروان عشق و مستي را امير منزل‌اش برتــر زماه و آفتاب خيمه را از كهكشان سازد طناب از نـي آن نـي‌نــواز پاكـزاد باز شـوري در نهاد من فتـاد جالل الدين الرومي علم في الغرب مجهول في الشرق ابرز مؤلفات جالل الدين الرومي «المثنوي» المكتوب بالفارسية وهو منظوم على المزدوج بالعربية ،أي توحيد القافية بين شطري كل بيت من أبياته المنظومة ،المتحررة من القافية الموحدة .للمثنوي مقدمة كتبها الشاعر بالعربية ،فيقول« :هذا كتاب المثنوي وهو أصول أصول أصول الدين ،في كشف أسرار الوصول واليقين ،وهو فقه الله األكبر وشرع الله األزهر ،وبرهان الله األخطر ،مثل نوره كمشكاة فيها مصباح ...وهو كنيل مصر شراب للصابرين وحسرة على آل فرعون والكافرين» .وقد نقل الدكتور محمد عبد السالم كفافي ترجمة عربية لكتاب المثنوي ،بعنوان «مثنوي جالل الدين الرومي». وكذلك كتاب (الديوان الكبير) المعروف لقراء اللغات التركية والعربية والفارسية و(مكتوبات) وهي رسائل تتضمن 147رسالة وجهها كنصائح لحكام زمانه ،وله ديوان (شمس تبريز) ،غني بأربعين ألف بيت ،وكتاب «فيه ما فيه» وهي أحاديث جالل الدين ومحاضراته على مريديه في المجالس الخاصة ،اهتم المستشرقون بدرس كتبه وأشعاره أكثر مما قام به الباحثون والدارسون في الجامعات الشرقية تمت ترجمة العديد من مؤلفات جالل الدين الرومي إلى اللغات العالمية المعاصرة ،وترجمة كولمان باركس ألشعار رومي إلى االنكليزية فقد بيع منها نصف مليون نسخة. مقدمه دوم پارادوکس عقل و عشق در مثنوی الف -ساده‌انديشان و ظاهربينان تصور مي‌كنند كه مولوي چندان التفاتي به عقالنيت و تفكر ندارد و بدين سان عقل و عشق و دل و مغز را در مقابل هم قرار مي‌دهند .البته نگاه ساده اجمالي و غيرعميق و غيرجامع به مثنوي به اين دوگانگي و تناقض ،دامن مي‌زند .موالنا در مثنوي از سه نوع عقل سخن مي‌گويد .دو نوع آن را مدح مي‌كند و يك نوع آن را مذمت .اگر تميزي بين اين سه نوع عقل قائل نشويم .پارادوكس مورد‌اشاره الينحل باقي مي‌ماند سه نوع عقل -1عقل جزوي كه مولوي آن را مذموم مي‌شمارد .اين تعقل از نظر مولوي سطحي‌نگر ،خودبينانه، منفعت پرستانه ،ستيزه‌جويانه و آغشته به حيله‌ها و نيرنگ‌ها و هواهاي نفساني است .اين نوع عقل در تقسيم‌بندي مولوي در شناخت حقايق و خودآگاهي و كمال انسان عقيم است. عقل غیراخالقی -2عقل كلي ،كه مورد ستايش او قرار مي‌گيرد ،عقلي است از هوا و هوس دسته «عقل آزاد» كه دورانديش ،عاقبت بين و نقاد است .و با عشق نيز هم‌آوايي دارد. عقل اخالقی -3عقل به معناي حقيقت نهان جهان هستي است كه به پديدارهاي نمودهاي آن هستند. البته بارزترين و نيكوترين شكل عقالنيت در نزد موالنا ،عقالنيتي است كه در آن انسان به بندگي خداوند رحمان گردن مي‌نهد و به كرامت او دل مي‌بندد و مشتاق وصالش Nمي‌شود. عقل دو عقل است اول مکســبی که درآموزی چو در مـکتب صبی از کتاب و اوستاد و فکر و ذکــر ارمغانی وز علـــــوم خوب بـــکر عقل تو افزون شود از دیگـــران لیک تو باشی زحفظ آن گــــران عقل دیگر بخشش یزدان بـــود چشمه آن در میان جـــــان بود عقل تحصیلی مثال جوی هـا کان رود در خانه ای از کـوی ها از درون خویشتن جو چشمه را تا رهی از منــــت هر ناسزا ب -مثنوي كتابي است تعليمي ودرعین حال الهامي که با بشنو آغاز می شود وقتي موالنا با هدف تعليم اين كتاب را مي‌آغازد ،منتهاي مقصودش اين است كه مخاطبان کتاب از خودشيفتگي به خودآگاهي رسند .خودآگاهي مختارانه وعاقالنه . و مگر مي‌شNود جز از طريق استدالل و اقناع عقالني و بر شوراندن عقول مردم به اين هدف دست يازيد؟ ای برادر تو همه اندیشه ی ما بقی خود استخوان و ریشه ی گر بود اندیشه ات گل گلشنی ور بود خاری تو هیمه گلخنی گفت پیغمبر که احمق هر که است او عدو ما وغول ورهزن است هر که عاقل بود او جان ماست روح او وریح او ریحان ماست عقل دشنامم دهد من راضیم زانکه فیضی دارد از فیاضیم احمق ار حلوا نهد اندر لبم من از آن حلوای او اندر تبم تفکر انتقادی در مثنوی اصول تفکر نتقادی تعصب پرـهیزـ از تقلید و همرنگی وهمرایی فاقد استدالل با جماعت مدارا پرهیز از قضاوت شتابزده پرهیز از مطلق اندیشی نفی جبر و پذیرفتن اختیارانسانی تعصب این جهان همچون درختست ای کرام سخت گیرد خامها مر شاخ را چون بپخت و گشت شیرین لب‌گزان ما برو چون میوه‌های نیم‌خام زانک در خامی نشاید کاخ را سست گیرد شاخها را بعد از آن سخت‌گیری و تعصب خامی است تا جنینی کار خون‌آشامی است پرهیز از تقلید و همرنگی وهمرایی فاقد استدالل با جماعت گر چه تقلید است ِاستون جهان هست رسوا هر مقلد ز امتحان زانک تقلید آفت هر نیکویست که بود تقلید اگر کوه قویست گر سخن گوید ز مو باریکتر آن سرش را زان سخن نبود خبر مستیی دارد ز گفت خود ولیک از بر وی تا بمی راهیست نیک نوحه‌گر باشد مقلد در حدیث جز طمع نبود مراد آن خبیث نوحه‌گر گوید حدیث سوزناک لیک کو سوز دل و دامان چاک از محقق تا مقلد فرقهاست کین چو داوودست و آن دیگر صداست منبع گفتار این سوزی بود وان مقلد کهنه‌آموزی بود هین مشو غره بدان گفت حزین منبع گفتار این سوزی بود وان مقلد کهنه‌آموزی بود هین مشو غره بدان گفت حزین بار بر گاوست و بر گردون حنین هم مقلد نیست محروم از ثواب نوحه‌گر را مزد باشد در حساب کافر و ممن خدا گویند لیک درمیان هر دو فرقی هست نیک آن گدا گوید خدا از بهر نان متقی گوید خدا از عین جان گر بدانستی گدا از گفت خویش پیش چشم او نه کم ماندی نه بیش سالها گوید خدا آن نان‌خواه همچو خر مصحف کشد از بهر کاه • مسافری که در راه ،شبی بر خانقاه درویشان وارد شد .االغش را به دربان سپرد .دراویش گرسنه بودند و غذایی در بساط نداشتند .به ناچار تصمیم به فروش االغ مسافر و تهیه غذا با پول آن گرفتند .پس با این نقشه سماعی ترتیب دادند .مسافر هم در سماع و ذکر آنها هم آواز بود. آنگاه که سماع به اوج رسید ،رئیس درویشان ترجیع بند ذکر را «خر برفت و خربرفت» نهاد .مسافر که در شوق سماع افتاده بود به تقلید از درویشان با ولع بیشتری ذکر می‌گفت .صبح هنگام وقتی همه درویشان قصد رفتن به مقاصد خود کردند بر او محقق شد که خرش را از دست داده است! • در این داستان خر نماد حیات انسان است .سماعی که مسافر از دراویش میخواند ،به سان علم و دانشی است که میگیرد و آن را با ولع بیشتری ‌ ‌ آن را بدون فهم اهمیت آن فرا می‌گیریم .صبح نماد مرگ است؛ زمانی که مردم با معرفت نسبت به حق اشیا بیدار می‌شوند. صوفیی در خانقاه از ره رسید مرکب خود برد و در آخر کشید از هزاران اندکی زین صوفیند باقیان در دولت او می‌زیند چون سماع آمد ز اول تا کران مطرب آغازید یک ضرب گران خر برفت و خر برفت آغاز کرد زین حراره جمله را انباز کرد چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع روز گشت و جمله گفتند الوداع خانقه خالی شد و صوفی بماند گرد از رخت آن مسافر می‌فشاند رخت از حجره برون آورد او تا بخر بر بندد آن همراه‌جو تا رسد در همرهان او می‌شتافت رفت در آخر خر خود را نیافت چون نیایی و نگویی ای غریب پیش آمد این چنین ظلمی مهیب گفت والله آمدم من بارها تا ترا واقف کنم زین کارها تو همی‌گفتی که خر رفت ای پسر از همه گویندگان با ذوق‌تر باز می‌گشتم که او خود واقفست زین قضا راضیست مردی عارفست گفت آن را جمله می‌گفتند َخوش مر مرا هم ذوق آمد گفتنش مر مرا تقلیدشان بر باد داد که دو صد لعنت بر آن تقلید باد زانک آن تقلید صوفی از طمع عقل او بر بست از نور و لمع طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع مانع آمد عقل او را ز اطالع گر طمع در آینه بر خاستی در نفاق آن آینه چون ماستی گر ترازو را طمع بودی به مال راست کی گفتی ترازو وصف حال مدارا گفت كه آخر اين دين كي يك بوده است؟ هموارـه دو و سه بوده است و جنگ قتال قائم ميان ايشان .شما دين را يك چون خواهيد كردن ،يك آنجا شود ،در قيامت .اما اينجا كه دنياست ممكن نيست .زيرا اين جا هر يكي را مرادي است و هوايي است مختلف« .يكي» اينجا ممكن نگردد ،مگر در قيامت كه همه يكي شوند و به يك جا نظرـ كنند و به يك گوش و زبان شوند(( .از کتاب فیه ما فیه)) مدارا از نظرگاهست اي مغز وجود اختالف ممن و گبر و جهود ***** صد کتاب ار هست جز یک باب نیست این طرق را مخلصش یک خانه است زانک خود ممدوح جز یک بیش نیست دان که هر مدحی بنور حق رود صد جهت را قصد جز محراب نیست این هزاران سنبل از یک دانه است کیشها زین روی جز یک کیش نیست بر صور و اشخاص عاریت بود پرهیز از مطلق اندیشی ونسبیت حقیقت همچنانک هر کسی در معرفت فلسفی از نوع دیگر کرده شرح وآن دگر در هر دو طعنه می‌زند هر یک از ره این نشانها زان دهند این حقیقت دان نه حق‌اند این همه زانک بی حق باطلی ناید پدید می‌کند موصوف غیبی را صفت باحثی مر گفت او را کرده جرح وآن دگر از زرق جانی می‌کند تا گمان آید که ایشان زان ده‌اند نه به کلی گمرهانند این رمه قلب را ابله به بوی زر خرید پرهیز از مطلق اندیشی ونسبیت حقیقت گر نبودی در جهان نقدی روان تا نباشد راست کی باشد دروغ بر امید راست کژ را می‌خرند گرنباشد گندم محبوب‌نوش پس مگو کین جمله دمها باطل‌اند قلبها را خرج کردن کی توان آن دروغ از راست می‌گیرد فروغ زهر در قندی رود آنگه خورند چه برد گندم‌نمای جو فروش باطالن بر بوی حق دام دل‌اند پرهیز از مطلق اندیشی ونسبیت حقیقت پس مگو جمله خیالست و ضالل حق شب قدرست در شبها نهان نه همه شبها بود قدر ای جوان در میان دلق‌پوشان یک فقیر ممن کیس ممیز کو که تا گرنه معیوبات باشد در جهان پس بود کاالشناسی سخت سهل ور همه عیبست دانش سود نیست آنک گوید جمله حق‌اند احمقیست بی‌حقیقت نیست در عالم خیال تا کند جان هر شبی را امتحان نه همه شبها بود خالی از آن امتحان کن وانک حقست آن بگیر باز داند حیزکان را از فتی تاجران باشند جمله ابلهان چونک عیبی نیست چه نااهل و اهل چون همه چوبست اینجا عود نیست وانک گوید جمله باطل او شقیست پرهیز از قضاوت شتابزده از دو آن گیری که دورست از خباط حزم چه بود در دو تدبیر احتیاط صبر کن کالصبر مفتاح الفرج صبر کردن بهر این نبود حرج زین کمین بی صبر و حزمی کس نرست حزم را خود صبر آمد پا و دست حزم کن از خورد کین زهرین گیاست حزم کردن زور و نور انبیاست کوه کی مر باد را وزنی نهد کاه باشد کو به هر بادی جهد چرب و نوش و دامهای این سرا حزم این باشد که نفریبد ترا پرهیز از قضاوت شتابزده چشم آخربین تواند دید راست چشم آخربین غرورست و خطاست ای بسا شیرین که چون شکر بود لیک زهر اندر شکر مضمر بود یزکیهم ویعلمهم مادراین انبار گندم می کنیم گنم جمع آمده گم می کنیم مي نينديشيم آخر ما به هوش کين خلل از گندم است يا مکرموش موش تا انبار ما حفره ز دست و از فنش انبار ما ويرانـ شدست اول اي جان دفع شرموش کن و آنگهان در جمع گندم جوش کن کالم آخر تشنه مىنالد كه "كو آب گوار؟ آب هم نالد كه "كو آن آب خوار؟ بانگ آبم من به گوش تشنگان همچو باران مىرسم از آسمان گر سخن كش يابم اندر انجمن صد هزاران گل برويم چون چمن

62,000 تومان